دريا هيچ توقعي از رودها ونهرهاي حقير ندارد.دريا از نباريدن باران گلايه نمي کند وحتي در هر تشنگي سر به اوجي، لب فروبسته مي ماند. تشنگي را چگونه بردريا مسلط کردند که دريا سراز هر کجاي تاريخ، هر کجاي کوير وصحرا درآورد، سخني از تشنگي برلب نمي آورد وبه زانونمي افتد براي جرعه هاي سنگ دلي آب. دريا دليل تمام آب هاست. دريا سلطان هرچه آب است؛ پس آب ها حقيرترازآن هستندکه دريا را از نفس بيندازند.
اگر از نسل آب بودم، شرم داشتم روايت اين قصه را؛ روايت روسياهي آب ها را آه! اي تمام رودخانه ها! چگونه سرگذشت طغيان گناهانتان به آزار شقايق هاي صحرا ختم شد؟ چگونه قطره قطره از ديار لاله ها طفره رفتيد و راهتان کج شد از سمتي که قبله بود وتمام مهرباني خدا را در خود داشت ؟ اي آب ها! چطور دست هاي «دريا» را ناديده گرفتيد، وقتي که شما را به امانت مي خواست براي لحظه هاي سوزان گياهان مهر، براي غنچه هاي پژمرده در کوير؟!
کاش آنجا بودم و در آن بيابان گم شده بودم! کاش گم مي شدم تا پس از غروب آن ستاره ها ديگر تا هيچ کجاي هستي زنده نمي ماندم ونمي ديدم که پس از تأخير باران، تا هميشه قصه تلخ آن ظهر ، از زمين، لاله مي روياند و از آسمان، صداي ناله به گوش مي رساند.چرا نبودم، چرا تولدم در اين قرن هاي دير اتفاق افتاد؟ چرا آنجا هيچ کس نبود به ياري قبيله معصومي که درحصار خارها ونيزه ها به نماز ايستادند وبه سمت شهادت دويدند و براي پرواز شتافتند؛ قبيله نور، قبيله خورشيد در تاريک پُر واهمه روزگار، در ناشناسي چشم ها تماشاي وقيح که روشني را نمي فهميد و پرتو هدايت را با واژگان تيره خويش بي معنا مي کرد.
منبع : سودابه مهيجي