سکینه گفت عمو جان تو عهد بستی و رفتی
چه شد که قلب من و عهد خود شکستی و رفتی؟
نگشت آب میسر نیامدی ز چه دیگر
چه شد که رشته الفت ز ما گسستی و رفتی؟
برادرت به حرم ایستاده بی کس و تنها
بیا که سرو قدس را ز غم شکستی و رفتی
نبود آب نباشد، چرا به خیمه نیائی؟
ز تشنگان دل آزرده، دست شستی و رفتی
مگر نبود عمو جای من بدامن لطفت؟
مرا به خاک نشاندی به خون نشستی و رفتی
حسین از غم بیدستی ات ز پای در افتاد
ولی تو از غم و رنج زمانه رستی و رفتی
برای آب عموجان شد آب، اصغرم امروز
نیامدی دل ما را ز غصه خستی و رفتی
بساز مرثیه «خباز» در عزای ابوالفضل
از این کمند مصیبت چه زود جستی و رفتی
منبع : راسخون