در بيابان وحشتزاى عدم مسافرى سرگردان، راهى طولانى و تاريك را در پيش گرفته آهسته به جانب دنيا روى نهاده بود. گاهى به صورت شيره در شريان نباتات روان مى شد، و زمانى مانند شير از خون و گوشت حيوانات سرچشمه گرفته در نهرهاى باريك رگ راه باز مى نمود تا به خليج پستان فرو ريخت، عاقبت شكل قطره آبى كه آن را نطفه مى گويند درآمد، و در نتيجه هيجان غريزه از پشت مردى به شكم زنى تغيير مكان داد و مانند تخمى كه بدست باغبان در دل زمين دفن شود در خلال پرده هاى رحم به انتظار روز موعود پنهان گرديد. اين راهگذار غريب كه از هر چيز به سايه كه بين وجود و عدم سرگردان است شبيه تر بود، در اين مسافرت خسته كننده و دشوار چه ها كشيد و چه شهرهاى نديده و نشنيده را تماشا كرد، و در مدت نه ماه كه مهمان رحم و همسايه امعا و احشاء بود تا موقع عزيمت چگونه پذيرايى شود به چه صورت ها درآمد. خون بود كم كم گوشت شد، رفته رفته قيافه اى گرفت و مهندس آفرينش بر اندامش خطوطى ترسيم كرد تا وقت رفتن با چشم و گوش و با دست و پا باشد. شبى گذشت و روزى آمد، و سرانجام انقلاب و فشارى در زندگى خود احساس كرد و بيهوش گرديد، ناگهان چشمان ناتوان و خسته اش را در محيطى پر جنجال و غوغا بر جماعتى گشود كه همه مى خنديدند و دست مى زدند، آرى به دنيا آمده معلوم نيست كه در نخستين لحظه با چه هيولايى ترس آور و وحشتناك برخورد كرده كه در ميان هلهله شادى و فرياد مسرت ديگران با تمام نيرو شيون برآورده مانند ابر بهارى زار زار بگريست. درست در همان موقع كه اين مسافر از آن جهان ابهام آميز به سوى اقليم وجودى روى آور شده بود، پروانه اى رنگين پر و بال هم از آشيان عالم قدس به همراهى او رخت بربست و از آسمان به زمين ميل نزول كرد(روح) وَ نَفَخَتْ فيهِ مِنْ رُوحى. آن پرنده زيبا و سبك پرواز كه با فرشتگان همبازى بود بر گل هاى ستارگان مى نشست، و به دور شمع ابديت چرخ مى خورد، بنا به فرمان ايزد متعال دل از چمن سبز آسمان و چراغ مهر و ماه بركنده به دنبال مقدرات مجهول خود بال و پر گشود. اين دو همسفر مانند جسم و سايه، پيش و دنبال به جهان مى آمدند و نديده عاشق يكديگر بودند، ولى در نخستين ملاقات خوب با هم آشنا شده، انس گرفتند به طورى كه بى اختيار اين در آغوش آن و آن در قلب اين فرو رفت. اندك اندك چهره هولناك دنيا در نظر نوزاد قيافه اى زيبا و محبوب گرفته، هر چه بزرگتر مى شد احساس مى كرد كه اين محيط و اين فضا را بيشتر دوست دارد، تا كار به جايى رسيد كه همه چيز را فداى دنياى محبوب و عزيزش نمود (اين نتيجه دورر ماندن از حوزه هدايت و غفلت از وطن اصلى و بى توجهى به تزكيه جان است، انسان چه موجود عجيبى است دستگاه آفرينش محصولى شگفت انگيزتر از بشر به دنيا نفرستاده، هر قدر هم كه سالمند و بزرگ باشد باز هم به كودكان خردسال مى ماند كه بى سبب خوش دل و بيهوده آزرده و ملول است. گاهى به افراط پيش مى رود، و زمانى به تفريط باز پس مى گردد، و اگر اميدوار باشد بر حرص و طمع مى افزايد، و اگر مأيوس گردد از شدت تأسف جان مى سپارد. چنان خشمگين مى شود كه خود را بى اختيار به هلاكت مى اندازد، و چنان خرسند و خوشحال مى شود كه احيتاط و پيش بينى را فراموش مى كند. در موقع ترس به قدرى ضعيف و عاجز است كه از سود نيز مى پرهيزد و هنگام ايمنى كوركورانه در چاه نيستى فرو مى افتد. در مصيبت سخت نابردبار و كم طاقت است، و همين كه به عيش و خوشگذرانى رسيد جهان را دمى مى شمارد. روزى اگر گرسنه ماند از شدت ضعف بر خاك مى نشيند و بر سر سفره چندان مى خورد كه باز هم سنگينى و كسالت به او مجال جنبش و حركت نمى دهد، بارى هميشه افراط كار و تفريط پيشه است و كمتر در اين طبيعت موجودى معتدل و با اراده مى توان يافت. آن طفل ناتوان و بى چاره كه يك دم در گهواره نمى توانست بى پرستار بسر برد، و از پشه اى بدين ناتوانى درمانده و عاجز مى شد جز جرعه اى شير كه از خون انسانى ديگر تهيه مى گرديد هيچ غذايى را نمى توانست هضم كند به مرور زمان كار را به جايى مى رساند كه با بلعيدن جهانى بدين با عظمت باز هم هميشه گرسنه است. همان كودك شيرخوار درنده و خونخوار مى گردد، اما چندان طول نمى كشد كه دوباره روزگار عجز و ناتوانى بدو باز گشته از صورت نخستين هزاران باز هولناك تر جلوه مى كند يعنى گهواره روز ولادتش به گور تنگ و تاريك مبدل مى گردد. در آنجا در زير سنگ لحد تنها و بيگانه سر به خاك و خشت مى گذارد و از آن دنياى زيبا و از آن كاخ عالى و از آن سيم و زر و خلاصه از همه چيز دل كنده فقط به مشتى خاك قناعت مى كند، در اين موقع كردار زشت و پندار فاسد و تباه كارى ها و خونريزى ها و قتل و غارت ها همه با منظره اى وحشتناك از پيش چشمش رژه مى روند و به صورت او زهرخند مى زنند، اما از همه جگرگدازتر نماى همسفر عزيز اوست كه فرياد پشيمانى و افسوسش را به فلك مى رساند. آرى، همان يار ملكوتى و شيرين كار، همان روح عزيز كه از افق مجردات پايين آمده و در آغوش او جاى گرفته بود، اكنون سراپا آلوده و ننگين بال شكسته و پر سوخته، مستمند و اندوهناك به بالينش حاضر شده او را به سختى سرزنش و ملامت مى كند كه: اى كاش هرگز با تو دوست و آشنا نمى شدم. اين ترانه را خردمندان و افراد پرهيزكار هم در دوران حيات به خوبى مى شنوند و اين همان ترانه اى است كه وى را نداى جان نامند. در اين جا آهنگ اميرالمؤمنين(عليه السلام)قدرى رقت انگيز و آهسته شده، اشك به دور چشمان خدا بينش حلقه زد: خداوندا، آنها كجا رفتند؟ آن پادشاهان جهانگير، آن ستمگران خونريز، آنهايى كه براى افتخار موهوم، براى تصرف يك وجب خاك هزاران خاندان را بر باد مى دادند اكنون به چه چيزى سرگرمند؟ آيا از تخت و تاج زيباتر، از نفوذ سلطنت بهتر، از عيش و عشرت شيرين تر چه چيز را بدست آورده اند كه با آن خوش كرده يك باره از اين جهان رخت بربستند؟ هيچ، فقط در قبر جاى گرفتند و پيراهن كفن پوشيدند خاك بودند و سرانجام نيز با خاك سياه همدم و هم آغوش گرديدند.
بر گرفته از کتاب لقمان حکیم استاد حسین انصاریان