«معامله جان با خدا» سودابه مهیجی چند سال گذشت از آن روزی که محمد امین، برای نخستین بار، بر فراز تپه های ام القرا ایستاد و با شانه های محکم رسالت و با ندای رسای نبوت، یگانگی خداوند را فریاد کرد و مردمان را فراخواند تا شهادت دهند به یکتایی پروردگار؛ چند سال پر از بیم و امید، پر از لحظه های تنگ و تاریک و خسته و زخمی، سال هایی که با ریختن خاکروبه بر سر و روی رحمة للعالمین و با پرپر شدن نفس های یاسر و سمیه زیر سنگ های شکنجه گذشت؛ سال های تهیدستیِ شعب ابی طالب و گرسنگی خاندان پیامبر و آزار و طعنه های کفار و اشراف مکه... . لحظه هایی که انگشت های سخره عناد، به نماز ایستادن محمد و علی و خدیجه را نشانه می گرفت و صدای قرآن خواندن رسول را جاهلان پنبه در گوش، طفره می رفتند... . پس از این همه صبر و شکیبایی محمد صلی الله علیه و آله ، آنان که خدا، مُهر بر دل هایشان ننهاده بود و امید به رستگاری شان می رفت، ایمان آوردند و در رکاب پیامبر و در سایه امن لطف او خیمه زدند و آنان که مصداق «فِی قُلُوبِهِم مَرَضٌ» بودند و «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ» از راه بیراهه خویش بازنگشتند و از هیچ آزاری فروگذار نکردند. فتنه های شبزدگان به آنجا رسید که قصد جان رسول خدا را کردند. پیامبر، در شبی دور از چشم های نامحرم کفار، از مکه به سمت مدینه روانه شد و امیرالمؤمنین، علی علیه السلام ، جان خویش را بر سر دست گرفت و در بستر رسول، به استقبال تیغ های برهنه ای رفت که به قصد جان محمد صلی الله علیه و آله ، شبانه به خانه او هجوم آوردند. علی علیه السلام با هر چه اشتیاق، این خطر را به جان پذیرفت و تنها بر زبان آورد: یا رسول اللّه ! آیا در این صورت، شما در امان خواهید بود؟ و پروردگار پاسخ داد: «از مردم کسانی هستند که جانشان را با پروردگار معامله می کنند تا رضای او را به دست آورند...». هجرت مهاجرین به مدینه رسیده بودند و بازو به بازوی انصار انتظار رسول اللّه را می کشیدند. پس از شب هایی که بر پیامبر در غار گذشت و او در آغوش مهر خداوند، از هر گزندی ایمن ماند، به مدینه رسید. در مکه، حجت خدا بر مردم تمام شده بود. پیامبر و آنان که به او ایمان آورده بودند، دیگر از فتنه گری های ابوسفیان و جماعتش آرامش نداشتند. چنین شد که به حکم پروردگار، راه هجرت را برگزیدند: «ای بندگان مؤمن من! همانا زمین من گسترده است. پس تنها مرا بپرستید». و در آن سرزمینی که برای عبادت من آرامشی در آن حکم فرما نیست، سکنی نگزینید. در سرزمین مدینه، صورت های مشتاق، پیامبر را چون نگین انگشتر دربرگرفتند و سال های ریشه دواندن درخت تناور اسلام آغاز شد. هجرت به مدینه سرآغاز فصل تازه ای بود در تقویم رسالت محمد مصطفی. در آغوش استقبال مهاجرین و انصار و در توافق و پیمان همبستگی اهالی مدینه با رسول خدا، اسلام نورسیده و نونهال، بیش از پیش در تمام جزیرة العرب سایه گسترانید و این استحکام، دست مایه آن شد که پس از ده سال، مسلمانان به رهبری رسول خدا به فتح مکه رسیدند و وعده های پروردگار تحقق یافت. «همانا پروردگار در عالم رویا به حقیقت به پیامبرش وعده داد که شما مؤمنان پیروزمندانه و ایمن، به مسجدالحرام داخل می شوید». نقشه شب کورها شش سال از بعثت نورانی رسول اکرم می گذشت. دست های سیاه کفر، در پی آزار مسلمانان برآمده بود. مگر نه اینکه تیرگی شب، طاقت انوار مقدس آسمانی را ندارد؟! از مسلمین، گروهی زیر چتر حمایت ابوطالب در مکه بودند و گروهی از آل هاشم و عبدالمطلب و زنان و فرزندان ایشان، به دره ای به نام «شعب ابوطالب» پناه آوردند. رود جاری دین، باید به دریا می رسید؛ حتی اگر از سخت ترین دره ها عبور می کرد. شعب ابوطالب، قطعه ای از زمین و زمان بود که مسلمان از شر کفر شیاطین به دهان باز کوه ها و دره ها پناه آورده بود. سه سال خروج از این دره یعنی شکنجه، یعنی شنیدن ناله گرسنگی کودکان و کشیدن سنگ بر شکم به جای نان و محمد فریاد طفل رسالت را می شنید که می خواست خود را از لابه لای جهل تاریخ، به دست های من و تو برساند. ... سرانجام دستِ حیله گر تاریکی، به قصد خاموش کردن چراغ رسالت، نقشه ای کشید. شبانه می خواهند محمد را از علی بگیرند، (علی، بی درنگ پاسخ داد: به خدا قسم، اگر هزاران جان در بدن داشتم همه را یک جا در راه دین تو قربانی می کردم. یا رسول اللّه !) ـ و بعد شبانه، علی در بستر محمد آرمید. پیش مرگ عشق شدن چه شیرین است؛ وقتی که آن سوی، در خیالشان به روی تو شمشیر می کشند! پناه بر نور تو یا علی که نور - همیشه، سپر خورشید است برای آن ها که چشم دیدن خورشید را ندارند و سرانجام نقشه ناکامشان نقش بر آب شد. تازه اول عاشقی کردن علی است جبرئیل آمد و پیام آورد: «وَ مِنَ النّاسَ مَن یَشری نَفسَهُ ابتِغاءَ مَرضاتَ اللّه ِ وَاللّه ُ رَئوفٌ بِالعِباد». در میان بنی آدم، آن کس که نفس خود را به خاطر رضای خدا بفرشد، کیست؟ جز علی؟! این، هنوز اولِ عاشقی کردن های علی است. هنوز در دامنه کوه احد، نود زخم کاری بر سینه اش گل خواهد کرد.
لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار یثرب، به مدینة النبی رسید کوه ها و نخلستان ها سوگوار ویرانی اش بودند؛ چرا که آشوب و جنگ های آن دو قبیله بزرگ، آبادانی را از وجودش تارانده بود و این نابسامانی، گوارای یهود بود؛ گوارای عقیده فتنه برانگیز. شهر، در مشت ظلم و عناد و شرک، مچاله شده بود؛ مثل خرمایی در دستان کودکی. همه جا بت بود و شراب و شمشیرهای آخته و بوی خون تازه که حتی بازی های کودکانه و قرص های نان را دربرگرفته بود. ناگهان، بشارتی شگرف، زندگی را در رگ های مرده شهر جاری کرد؛ مژده ای به گوارایی سلسبیل و به شیرینی سیب های بهشت که پاداش پیمان های «عقبه» بود. مردم به استقبال پیغمبر می رفتند؛ به استقبال ماه کامل که کوره راه هاشان را روشن کند؛ به پیشواز کسی که شور زمزم و صفای مروه را همراه داشت؛ به سوی پیامبری که یارانش به پربرکتی بدر و به سرسختی احد بودند. مسافران وقتی آمدند، یثرب به مدینة النبی رسید؛ نامی که تا ابد بر پیشانی اش خواهد درخشید و همه کوی و برزن ها، به کوچه بنی هاشم مباهات خواهند کرد. هجرت؛ آغاز تاریخی شکوهمند این بار، «هجرت» تنها ترک شهر و خانه از ظلم کفار مکه نبود؛ هجرت به مدینه، زایش دوباره انسانیت در کالبد خسته مردمان بود. هجرت، آغاز فصل پربهاری از مکارم اخلاق بود و جوشش چشمه های ایثار و جانبازی بندگان خالص، در پیشگاه مخلوق. در ظلمات کور شرک و برهوت بی سرانجام دور ماندن از معبود، خورشید درخشان اسلام، بر فراز تیغ هجرت، عالم تاب شد تا ایمان عمیق عمارها و سلمان ها، جهان را مبهوت عظمت خویش کند. هجرت، سرآغاز تاریخ شکوهمند آیین محمد صلی الله علیه و آله است؛ آیینی که نغمه های آسمانی قرآنش، قلب ملت ها را با سرعت نور تسخیر کرد؛ آیین همان رسول عاشقی که بر هدایت انسان ها، مشتاق و حریص بود، پیامبری که در تاریک خانه ذهن بشریت، چراغ پرنور هدایت و معراج و ملکوت برافروخت؛ پیامبری که کفار لجوج، نفوذ کلام ملکوتی و الهی اش را در قلب انسان ها، سحر و جادو می خواندند؛ ولی نه سحر بود و نه جادو. جاری شدن آیه های نور بود که در حافظه روشن تمام دوران، جاودانه خواهد جوشید. هجرت، شکستن حصار شیاطین و پرواز سروش آسمانیان از فراز مناره مدینة النبی بود. یثرب، مشتاق تر بود ضرب آهنگ انتظار زمین است که در قلب پرشور اهالی یثرب می تپد. نجوای گرم هدایت که سکوت سرد حرا را شکست، باید به اوج فریاد می رسید. سیزده سال پرمشقت از عمر رسالت، در شکنجه و تمسخر و کینه جاهلانه کفار مکه سپری شد. اینک، جوانه ایمانی که در شوره زار کفر سربرآورده بود، در ناباوری چشمان حیرت زده مشرکان، روز به روز تنومندتر می شد و شاخه های نورانی اش گسترده تر. نقشه شومی در اوهام شیاطین بالید. عزم کردند نهال ایمان و حیات را از ریشه بخشکانند؛ ولی «وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَیْرُ الْماکِرینَ». فرمان آمد که رسول آسمانی، راه مدینه در پیش بگیرد؛ که مردمانش عاشق ترند و بر هدایت، مشتاق تر. اینک، یثرب چشم به راه قدوم بارانی رسول خداست تا قلب افسرده اش را به شادابی و سرزندگی «مدینة النبی بودن» پرطروات سازد. ماه، به جای خورشید خوابید چشمان حیرت زده ماه، بر نقطه ای از زمین جا مانده است. انگشت اشاره خدا، بر روی بنده ای مانده که اخلاص و ایثارش در حجم اذهان ملائکه نمی گنجد. امشب، «لیلة المبیت» است که نامش گره خورده است با نام بلند آوازه مولا علی علیه السلام . گمانم این است که «لیلة المبیت»، مایه مباهات علی علیه السلام نیست؛ این علی علیه السلام است که نامش به این شب اعتبار بخشیده است؛ شبی که به افتخار ایثار علی علیه السلام ، در خاطره ستاره ها جاودانه مانده است و نامش، بر زبان آسمانیان، دهان به دهان گشته است! ندا آمد: «ای جبرئیل و ای میکائیل! کدام یک از شما حاضر است مقداری از عمر خویش را به برادرش ایثار کند؟» تردید در چشمان دو فرشته موج زد. «جان خود را فدای دیگری نماییم؟ چه امتحان بزرگی!» دو فرشته مقرب، سکوت کردند؛ یعنی که هیچ یک حاضر به ایثار جان نیستند. خدا به سمت نقطه ای بر زمین اشاره کرد. دیدگان اهل آسمان، به آن سوی چرخید. در نقطه ای پرنور، در سرزمینی که مکه می گفتندش، در خانه رسول محبوب خدا، جوانی، زیر نگاه تیز شمشیرها، بر جای پیامبر خفته بود. رایحه خوش ایمانش، هوش از سر ملائک برد. گفتند: «چه خوب ست ببینیم این جوان کیست که عشق او را اهل آسمان مشق نتوانند کرد؟» بر زمین که فرود آمدند، در بستر پیامبر، ماه خفته بود؛ ماه نورانی، با قلبی سرشار از یقین و اخلاص. جبرئیل، سینه آسمان را شکافت و آمد تا کلام خدا را در گوش پیامبرش نجوا کند: «گروهی از مردم، با خدا معامله می کنند و برای رضایت خدا، جان خویش را فدا می کنند». نجوای آسمانی جبرئیل، در خاطره درخشان مکه پیچید و بر دوش کعبه تابید تا داستان ایثار و جانبازی علی علیه السلام ، بر زبان تمام عرشیان و فرشیان مکرر شود. اسلام، آرامش می خواست تو آمدی تا دروازه های شوق، در شهر تو گشوده شود و زمان، سرود حیات را از نو بخواند. تو آمدی تا مردمی که در جهل و بدنامی، سرشکسته ترین مردمان حجاز بودند، با قدوم تو عز و شکوه یابند و چهره های تفتیده اهالی حجاز، سعادتشان را رشک برند. تو آمدی تا خنجرهای آخته و شمشیرهای گداخته از خشم، دوباره در نیام قرار بگیرد که اسلام برای بنای جامعه اسلامی، آرامش می خواهد و مکه هنوز آلوده التهاب ناشی از نادانی است. عَلَم برافراز، ای مرد؛ چرا که جهانی تو را می نگرد؛ این گونه که در حلقه مریدانت، چون نگین انگشتری جای گرفتی و چون خورشیدی فروزان، جهان تاریک مجاور را روشنایی می دهی. تو باید می رفتی تو باید می رفتی، تا غنچه نورسی را که با دستان خودت کاشتی، در معرض سیلی خزان، رها نکنی؛ تا درخت تناور اسلام، بادهای ریشه برافکن را سینه دَرد و هیچ چشم شومی، قصد ویرانی بنیان عشق را نکند. بر دل های کفار مکه، شیطان حکومت می کرد و قفل سینه هاشان گشوده نمی شد؛ اما در خارج از شهر، مردمی بودند که چون تشنگان حقیقت، صدای خدا را جست وجو می کردند. بیا محمد! کلام خدا را بازگو تا اینان، چون جان خویش، عزیزش بدارند. پیمانه های خالی را در دست گرفته اند و تو را می طلبند؛ صدایت می زنند، ای ساقی و ای عشق که از تو سرشارند و از خویش تهی. اکنون پایه های عشق را مستحکم کن که اسلام، با حکومت اسلام معنا می گیرد. جهاد علی علیه السلام بگذار تا دریچه های آسمان گشوده تر شود، تا تمام ملائک، حیرت زده و «العجب» گویان، جهاد علی علیه السلام را به تماشا بنشینند! بگذار سخنوران اگر توان سخن دارند، لب به تحسین باز کنند و جمله ای را بیابند تا مگر ایثار علی علیه السلام ، به دست ناتوان واژه ها بیان شود؛ اگر شود...! در پستوی زمان، در پی چه می گردیم، وقتی گوهری چون تو را دامان مادر گیتی در بر داشت؟ شمشیرها آخته، آماده فرود است و تو در بستری آرمیده ای که مرگ، هم بسترت شده و تاریخ، لرزه بر اندامش افتاده و حیران، تکرار «لیلة المبیت»، تسبیح لبانش را می دود. پیام کوتاه هجرت خورشید اسلام از محاصره شب زدگان مکه به آغوش صبح سیرتان مدینه گرامی باد. خداحافظ مکه؛ سلام یثرب! شدت گرما، همه توانش را گرفته، پایش، زخمی خارها و سنگ هاست. خورشید، اجازه خیره شدن به افق را نمی دهد. دیگر توان جوانی را نیز ندارد؛ بیش از پنجاه سال از عمرش می گذرد، اما اینها همه در برابر غوغایی که در دلش برپاست، هیچ است. شاید باورش نمی شود که مکه، شهر آرزوهایش، شهر کعبه و زمزم و حرا و شهر ابراهیم و اسماعیل را ترک کند؛ اما آن گاه که به تکلیف خداوند و ثمره های این هجرت بزرگ می اندیشد، با خود می گوید: «آیا به اذن خداوند، اولین جامعه اسلامی را در یثرب به پا خواهیم داشت؟ آیا طعم آزادی از فشار و شکنجه و توهین را خواهیم چشید؟ آیا این مؤمنان ستم دیده، خواهند توانست دور از واهمه، عبادت خدای را به جا آورند و معارف اسلام را فراگیرند؟ باید به یثرب رسید و دید تقدیر خداوند چیست...». از زبان عمار سیزده سال از بعثت می گذرد. سال های آغازین رسالت، نه مسلمان زیادی وجود داشت و نه توجه چندانی به ایشان؛ اما پس از مدتی، چه سختی ها و فشارها که ندیدیم! پدر و مادرم، یاسر و سمیه، اولین شهیدان این راه شدند؛ یادت هست حمزه! بعد از آن کشتار بود که حضرت حدود هشتاد نفر را به همراه جعفر، برادرزاده ات، به حبشه فرستاد. خوشابه حالشان! شنیده ام در آسایش و آزادی به عبادت خدا مشغولند، هرچند دوری از مکه و پیامبر خدا، خود رنج جانکاهی است... نزدیک سه سال، تنگنای شعب را که به خاطر داری؟ حتی یاد آن روزها خاطرم را آزرده می کند؛ ولی دیگر چه باید کرد؟ آنجا را ببین! زید می آید... سلام بر زید بن حارثه! چه خبر داری؟ مژده! رسول خدا فرمان هجرت داده اند. برای رهایی مسلمین از بند فشارهای قریش و بنای یک حکومت اسلامی و عبادت خداوند در آزادی و آرامش، به یثرب هجرت می کنیم. خود را مهیّا کنید. رسول خدا به زودی به ما ملحق می شوند... . زمزم وحی شب از نیمه گذشته است. پیامبر صلی الله علیه و آله در پناه تاریکی شب، به سرعت صخره های اطراف مکه را پشت سر می گذارد. خوب می داند، خطرهای بی شماری پیش روی اوست؛ اما دلش نگران چیز دیگری است. «به راستی آیا کسی عظمت این فداکاری «علی» را درک خواهد کرد؟» ناگاه، آبشاری از نور، بر دل رسول خدا صلی الله علیه و آله می ریزد و حالی شگفت که همواره هنگام نزول وحی تجربه می کرد، تکرار می گردد و زمزم وحی بر پهن دشت جانش جاری می شود: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبادِ». هجرت کن! هجرت کن از این سرزمین که جهل، آن را فراگرفته و زنجیره ایمان در این جا گسسته است. هجرت کن؛ هر چند که این جا زادگاهت باشد. برای خدا و دین او، زادگاهت را هم ترک کن! شاید در جایی دورتر از این جا مردمانی بهتر از اینان به یاری دین خدا بشتابند و انصار تو باشند. هجرت کن که زمین خدا پهناور است؛ کعبه به انتظار بازگشتت می نشیند؛ به انتظار حج دوباره ات، به انتظار روزی که در جواب خواندن آیاتت، سنگی رمیده نشود و خاکروبه ای بر سرت نریزد. هجرت کن؛ که این مردم، اشرف مخلوقات را نمی شناسند و یادگار بنی اسرائیل، در چهره هاشان خودنمایی می کند که می خواهند خون پیامبر خدا را به زمین بریزند. هجرت کن، مهاجر خداوند! دین خدا به تو نیاز دارد. |
منبع : پايگاه حوزه