«سيد جاسم طوير جاوي» براي من روايت کرد در حالي که بر منبر بود و گفت: در شهر کربلا مردي به اسم «حاج عباس سلماني» بود. يک روز مشغول تميز کردن مهتابي هاي داخلي در بالاي قبه ي مطهره ي مولا ابوالفضل العباس (ع) بود، در يک لحظه پايش لغزيد و از بالاي گنبد به زمين سقوط کرد پس از آنکه سرش در اثر برخورد با زمين شکافت مردم گفتند او مرده است ولي فوراً او را براي معالجه به بيمارستان بردند که شايد زنده باشد. در روز صبح بعد يکي از آشنايان با من تماس گرفت و به من گفت: حاج عباس شفا پيدا کرده است وقتي من اين خبر را شنيدم گمان کردم او با من شوخي مي کند. گفتم: کجا آن مرحوم را دفن مي کنند؟ به من گفت: به خدا قسم او شفا گرفته و در قيد حيات است و مي تواند از بيمارستان برود بيا خودت آن را ببين. فوراً من به بيمارستان رفتم و با دو چشم خودم ديدم که شفا يافته است و شير مي خورد و پزشکش به نام هادي عباسيچي در کنار اوست. و به من گفت: اي سيد وقتي حاج عباس را پيش من آوردند توانستم بفهمم که دو تا پنج دقيقه ي ديگر مي ميرد. چون چيزي نبود که به حساب بيايد. حاج عباس براي من اظهار کرد وگفت: آقا نمي دانم بعد از سقوط چه حادثه اي اتفاق افتاد. من براي خودم تصور مرگ را کردم و اينکه زمان آن نزديک شده و در زمان سقوط، مردي را ديدم که عمودي در دست داشت و به من گفت تسليم شو، تسليم شو، به او گفتم من مرد فقيري هستم و زن و چند بچه دارم، آن ها کسي را ندارند مرا به خود واگذار. دوباره گفتار خود را تکرار کرد و در اثناء اين گفت و گو عباس (ع) را ديدم که مرا از دور صدا زد و نزديک من آمد و به مرد گفت از او دور شو، به زودي مي بيني که اين مرد سرش شکافته آن گونه که سر من در روز طف به سبب دفاع از قداست و شرف محمدي اصيل شکافته ش، پس او را رها کن. او مرا رها و از من فرار کرد. ابوالفضل العباس(ع) به سر من دست مي کشيد و به من گفت: اي حاج عباس بلند شو تو شفا گرفتي و هيچ مرضي نداري و عصر امروز از بيمارستان خارج مي شوي ولي آنجا يک لامپ کوچک در مناره ي شرقي از حرم من خاموش شده است از حرم من برو و آن را روشن کن و نگذار چراغ هاي ما خاموش شود و اين چيزي است که دشمن را خوشحال مي کند.
نويسنده: باقر شريف قرشي
منبع : مجله راه قرآن شماره 22 /س