سپاه پیروزمند اسلام به شهر مدینه وارد شد، و اسیرانى گرانقدر همراه داشت در میان آنها دختر یزدگرد شهریار ایران بود. پدر به سویى گریخته و دختر را گذارده و رفته بود،برادرانش به کشور چین پناه برده و خواهر را بى پناه گذارده بودند ولى اسلام پناه بى پناهیان بود و بزرگ ترین پناه را براى شاهزاده خانم بى پناه فراهم کرد.
شهرزاد اسیر همراه سربازان به درون مدینه قدم گذارد، خبر در مدینه پخش شد، دوشیزگان شهر به تماشا آمدند پاره اى از بام سر مى کشیدند تا دختر شاهنشاه ایران را ببیند، مردم مدینه در پى کاروان اسیر به سوى مسجد روانه شدند تا ببینند شهرزاده خانم چه مى کند و عمر با او چگونه رفتار مى کند.
خلیفه با تنى چند از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله در مسجد نشسته بود که کاروان به مسجد رسید، سرپرست کاروان چنین گزارش داد: این دختر یزگرد است که اسیر شده فاتح خراسان ما را فرمود که به مدینه اش آورده تا خلیفه سرنوشتش را معلوم سازد.
شهرزاده را نزدیک عمر نشانیدند. شهرزاده که رنج سفر اسارت را کشیده بود و از آینده در بیم و هراس بود، به ناگاه ناله اى زد و گفت: بیروج باذهر مز! عمر که سخن او را دشنام پنداشت گفت: این گبرزاده به ما بد مى گوید!
حضرت على علیه السلام که در آن مجلس حاضر بود گفت: نه چنین نیست به نیاى خویش نفرین مى کند سپس سخن شهرزاده را براى عموم ترجمه کرده گفت: مى گوید روز هرمز سیاه باد که نواده اش اسر شده؟!
حضرت على علیه السلام از کجا زبان فارسى مى دانست و نزد چه کسى آموخته بود؟!
فرمان خلیفه صادر شد: این دختر و همراهانش را مانند دیگر اسیران به فروش برسانید باز هم على علیه السلام به سخن آمد: این کار شایسته نیست.
عمر پرسید: با این دختر چگونه رفتار کنیم؟
حضرت على علیه السلام: به نظر خود دختر واگذارید، هر که را بپسندد، براى همسرى برگزیند.
شهرزاده به اطراف نگاهى کرد و یکایک حاضران را در نظر آورد، به هر چهره اى مى نگریست و از او مى گذشت همه حاضران را یکان یکان نگاه مى کرد، حاضران دسته جمعى مى نگریستند که دیدند نگاه گذراى شاهزاده اسیر بر چهره جوانى بایستاد و گذر نکرد، جوانى که بیش از هجده بهار از عمرش نگذشته بود، رخسار زیبایش همچون خورشید مى درخشید نگاه دختر که بر چهره جوان بایستاد، غم و اندوه خود را فراموش کرد.
سکوت عمیقى سرتا سر مجلس را فرا گرفت، همگى به دختر مى نگریستند و دختر به پسر مى نگریست و با خود مى اندیشید که آرام جانم را یافتم، آرامش قلبم را پیدا کردم آیا ممکن است که این پسر دخترى اسیر را بپذیرد؟! مردان از زنان خواستگارى مى کنند، ولى اگر من از او خواستگارى کنم، امید مرا ناامید نخواهد کرد، باز هم به چهره جوان نگریست، با خود گفت چهره اش چهره امید است و رخسارش رخساره نوید، دست رد به سینه ام نخواهد گذارد، پس به خود قدرتى داد و از جاى برخاست و به سوى جوان رفت،گام هایش لرزان و کوتاه بود، همان که به کنار جوان رسید همه دیدند که دست سپید و ظریفش را بر روى سر امام حسین علیه السلام نهاد.
صداى احسنت و آفرین از مجلسیان برخاست، تماشاچیان، دیدند که شهرزاد پیغمبر زاده اى را برگزید امام حسین علیه السلام تقاضاى دختر اسیر را پذیرفت و وى را همسر خود قرار داد.
شهر بانو براى امام حسین پسرى بیاورد که تنها یادگار امام حسین بود، خلیفه امام حسین بود و نسل امام حسین از وى به جاى ماند این پسر امام چهارم،امام زین العابدین علیه السلام بود که على نام داشت شهر بانو در عمر کوتاه خود به وفادارى با امام حسین پرداخت، عمر امام حسین هر چند کوتاه بود، ولى عمر، شهربانو کوتاه تر بود، شهربانو که پسر بزاد، وا مام حسین دومى به جهان بشریت تقدم داشت خود، جهان را بدرود گفت، و هسمر بزرگ خود را در سوک خود نشانید شهرزاده ناز پرود بود و قدرت نداشت که مصیبت جانگداز شوهر عزیزش را ببیند، به زودى از این جهان سفر کرد، تا در آن جهان، خانه را آب و جارو کرده به انتظار شویش بنشیند تاریخ نشان نمى دهد که دوران انتظار چقدر طول کشید، ولى آنچه قطعى است روزى انتظار به سر آمد و فراق پایان یافت، همان روزى که امام حسین علیه السلام افسر شهادت را به سر نهار و پیشواى شهیدان گردید.
همسر دیگر امام حسین علیه السلام، لیلا است که براى اما حسین علیه السلام پسرى آورد، رشید، دلیر، زیبا،شبیه ترین کس به رسول خدا صلى الله علیه و آله رویش روى رسول، خوش خوى رسول، گفت و گویش گفت و گوى رسول خدا صلى الله علیه و آله هر کسى که آرزوى دیدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر لیلا مى نگریست.
این پسر على است و پسر بزرگ امام حسین علیه السلام که در کربلا در رکاب پدر شهید شد. لیلا دختر ابو مره ثقى است و نواده عروه بن مسعود.
عروه نیاى لیلا از بزرگان عرب و سران عشیره ثقیف بود که در طائف سکونت داشتند عروه نه تنها در میان قوم خود، بلکه در میان عرب مقامى بلند و منزلتى ارجمند داشت عروه به حضور مقدس پیغمبر اسلام، شرفیاب شد و اسلام آورد سپس به طائف بازگشت تا قوم خود را به اسلام دعوت کند قوم تثقیف، با وى از در ستیزگى در آمدند و با دعوتش به دشمنى برخاستند، در برابر او مقاومت کردند و سرانجام سحرگاهى که براى نماز برخاسته بود به شهادتش رسانیدند آرى عروه به دست دوستان کشته شد، نه به دست دشمنان امام حسین علیه السلام نیز چنین بود، به دست دوستان کشته شد.
لیلا، زمانى چند در خانه امام حسین علیه السلام به سر برد و روزگارى در زیر سایه حسین بزیست و نتوانست مصیبت جانسوز شوهر و داغ شهادت پسر را ببیند به زودى از این جهان رخت بر بست و به جهان دیگر شتافت در آن جا به خواهرش شهربانو پیوست و بزرگزاده عرب با شاهزاده عجم در انتظار امام حسین علیه السلام نشستند تا اما حسین علیه السلام نیز بدآنها پیوست.
رباب نیز همسرى با وفا براى امام حسین بود تا دم واپسین از امام حسین جدا نشد و بار شهادت شوهر والامقام خود را بر دوش کشید و به منزل رسانید.
رباب پس از شهادت شوهر نیز دست از وفا برنداشت و همچنان به وفادارى پرداخت و فراق را تحمل کرد، تا مرگش دگر باره به امام حسین عع رسانید و جدایى را برطرف ساخت.
رباب دخت، امروالقیس کلبى است و مادر سکینه دختر دانشمند امام حسین علیه السلام، و عبدالله کودک شیرخوار شهید او است پس از شهادت امام حسین رباب به اسارت گرفته شد و به شام برده شد، هنگامى که به مدینه بازگشت، مجلس عزایى براى امام حسین علیه السلام تشکیل داد و آن قدر گریست که اشک در دیدگانش خشک شد بزرگان قریش از وى خواستگارى کردند، همه را رد کرد و گفت: پس از پیغمبر قوم شوهرى نمى خواهم.
رباب بیش از یک سال پس از امام حسین علیه السلام زنده نماند، در تمام مدت یک سال به سوک شوهر نشست زیر سقف نرفت از گرما و سرما پرهیز نکرد تا رنجور و بیمار گردید، و در غم امام حسین علیه السلام جان داد.
نقل است که امام حسین درباره رباب و دخترش سکینه چنین مى گوید:
لعمرى اننى لا حب دارا
تحل بها السکیه و الرباب
احبهما و ابذل جل مالى
و لیس للائمى عندى عتاب
به جان خود سوگند که خانه اى را دوست مى دارم که سکینه و رباب را میزبانى کند.
من این دو را دوست مى دارم و مالم را در ره آنها مى دهم و کسى حق ندارد مرا ملامت کند.
نویسنده:على ربانى خلخالى
منبع : کتاب چهره درخشان حسین بن علی (علیه السلام)