راهيابى به حقايق قرآن
- تاریخ انتشار: 3 آبان 1391
- تعداد بازدید: 881
افرادى بودند كه سواد نداشتند، ولى با شنيدن مسائل الهى از زبان پاكان، خالصانه و عاشقانه به آن مسايل عمل مىكردند، و در حال عمل به احكام الهى تقوا به خرج داده از محرمات اجتناب مىنمودند، و نهايتاً عمل آنان به مسايل الهى و رعايت تقوا و اجتناب از محرمات آنان را به حريم قرآن وارد كرد و قلب و جانشان را به تسخير معارف كشيد از جمله اين افراد شخصيت معروف قرآنى مرحوم بابا كاظم است كه آرامگاهش در قبرستان حاج شيخ قم زيارتگاه اهل دل است.
اينجانب علاوه بر زيارت قبر نورانى او، و شنيدن احوالاتش از كسانى كه او را ديده بودند، يك سفر به محلى كه در آنجا به طور اعجاز آميزى حافظ قرآن شد رفتم و با آشنايان و اقوام و نزديكانش ملاقات نموده و با آنان به امامزادهاى كه آن معجزه در آنجا به وقوع پيوست رفتم.
به تواتر كسانى كه او را زيارت كردهاند از او نقل كردهاند كه گفته: ماه رمضان ماه بهار قرآن و ماه عبادت و صيام گويندهاى مذهبى از جانب آيتالله العظمى حاج شيخ عبدالكريم حايرى به روستاى ما آمد و ضمن گفتههاى الهى و نورانىاش از نماز و زكات و خمس و روزه سخن گفت و اعلام كرد هر مسلمانى حساب سال نداشته باشد و حقوق مالى خود را نپردازد و از آن مال پاك نشده خانه و لباس بخرد و از آنها استفاده كند نماز و روزهاش درست نيست.
پس از شنيدن احكام الهى به خانه رفتم و به پدرم گفتم: چرا زكات غلات را نمىدهى؟ گفت: پسرم اين حرفها را از كجا آوردهاى؟ گفتم يك روحانى از قم آمده و مىگويد: اگر كسى حقوق الهى اموالش مانند زكات را نپردازد مالش حرام است، پدرم در پاسخ من گفت: او براى خودش اين سخنان را بافته!
من گفتم با توجه به سخن شما ماندن من نزد شما به صلاح من نيست و به حالت قهر به شهر قم آمدم.
پدرم پس از مدتى كسى را فرستاد و مرا به روستا بازگرداند، ولى سخن من از قول آن روحانى با پدرم ادامه يافت و يا فشارى مىكردم كه زكات اموالش را بپردازد او هم پاسخ مىداد اين فضولىها به تو ربطى ندارد.
باز خانه پدر را ترك كردم و اين بار به تهران آمده و مشغول كار شدم، پدرم افرادى را فرستاد و مرا به روستا برگرداندند ولى بگو مگوى ما ادامه يافت تا با وساطت پيران محل پدرم حاضر شد قطعهاى زمين كشاورزى و بذر به من واگذار كند تا من مستقلًا به كشاورزى مشغول شوم و او از اصرار من به زكات خلاص گردد.
او زمين را با هشت بار گندم به من داد، من هم بىمعطلى نيمى از آن گندم را به عنوان زكات به فقرا و نيم ديگر را كشت كردم و خداى مهربان بركتى به زراعت من داد كه در آن ناحيه بىنظير بود.
محصول زمين را در وقت لازم درو كردم و به شكرانه عنايت حق با تهيدست نصف كردم تا بيشتر از زكات معمولى در راه خدا داده باشم، و سالهاى بعد هم همين رويه را ادامه دادم و حضرت حق هم به بركاتش بر من مىافزود.
يكى از سالها كه گندم درو كرده را خرمن كرده بودم تا ظهر آن را باد مىدادم كه كاه از گندم جدا شود ولى هنگام ظهر بخاطر گرمى هوا باد قطع شد و من از خرمن باد دادن متوقف شدم با خود گفتم: اكنون براى استراحت مىروم و هنگام عصر با كمك حق به باد دادن خرمن باز خواهم گشت.
پشتهاى علوفه براى گوسپندانم آماده كردم و آن را به دوش برداشته به سوى آبادى روان شدم در ميان راه با دو سيد جوان نورانى و خوش چهره بر خورد كردم. كه تا آن زمان آنان را نديده بودم، به هر دو سلام كردم و آنان با كمال محبت جوابم را دادند.
از آنان پرسيدم كجا؟ آيا به امامزاده مىرويد؟ گفتند آرى گفتم من هم با شما بيايم؟ گفتند بيا.
من تصور كردم آنان راه امامزاده را بلد نيستند ولى هنگامى كه حركت كرديم ديدم هر دو جلوتر مىروند، به امام زادهاى كه آن را شاهزاده حسين مىگويند رسيديم، پشته علوفه را از پشتم به زمين گذاردم و همراه آنان وارد حرم شدم، آنان سوره حمد و قل هو الله را خواندند و من هم همراه آنان مىخواندم و صندوق را مىبوسيدم و دورى زدم اما آنان چنين نمىكردند بلكه فقط حمد و سوره قرائت مىنمودند.
از آنجا بيرون آمديم و به امام زاده ديگرى كه آن را هفتاد دو تن مىنامند رفتيم، باز من دور مى زدم ولى آنان فقط مشغول خواندن فاتحه بودند. ناگاه آن دو سيد رو به من كردند و گفتند كاظم آن بالا را بخوان گفتم من سواد خواندم و نوشتن ندارم، گفتند به آن كتيبه بنگر مىتوانى بخوانى!
نگاه كردم كتيبهاى ديدم كه نه پيش از آن ديده بودم و نه پس از آن دقت كردم به خط سپيد پر نورى اين آيه شريفه نوشته بود:
إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ .... تا إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ
آيه را خواندم آنان جلوتر آمدند، يكى از آن دو سيد مرا نگاه داشت و دست خود را از پيشانى تا سينهام كشيد و سوره حمد را خواند و به چهره من دميد و همه قرآن را در سينه من نهاد، من حالم دگرگون شد و هنگامى كه بخود آمدم ديدم شب فرا رسيده برخاسته به آبادى آمدم يكى از اهالى روستا به نام كربلائى على مرا صدا زد و گفت: كاظم كجائى چرا براى جمع كردن خرمنت به صحرا نرفتى؟ گفتم كربلائى دو بزرگوار آمدند و من همراه آنان به امام زاده رفتم و آنان همه قرآن را در سينه من نهادند و رفتند.
گفت: پسر چه مىگوئى مگر ديوانه شدهاى، آيت الله حاج شيخ عبدالكريم كه مجتهد است همه قرآن را از حفظ ندارد تو حافظ قرآنى؟!
گفتم مىتوانيد مرا امتحان كنيد، مردم روستا جمع شده مرا به خانه ملاى روستا بردند، او در عين تصديق درست كارى و صداقت من گفت: هم اكنون او را امتحان مىكنيم قرآن آوردند و گفتند: بخوان گفتم از حفظ بپرسيد.
ملاى ده ابتدا سوره الرحمان و سپس يس و مريم و بعضى از سورههاى ديگر را پيشنهاد داد و من همه را از حفظ بدون كمترين لغزش قرائت كردم.
ملاى روستا قرآن را بوسيد و گفت: مردم كاظم درست مىگويد او مورد لطف خاص قرار گرفته.
مردم بر سر من ريختند و لباسهايم را به عنوان تبرك بردند و اگر ملاى روستا مرا در اتاق مخصوص نبرده بود مردم محل گوشت بدنم را نيز به عنوان تبرك مىبردند!
ملاى روستا به زحمت مردم را از خانه بيرون كرد و گفت كاظم اگر جان خودت را مىخواهى همين شبانه از اينجا برو و در غير اين صورت به عنوان تبرك از دست مردم دچار آسيب خواهى شد.
گفتم خرمن و گوسپندانم را چه كنم، گفت: من دستور مىدهم آنها را حفظ و جمعآورى كنند و سپس پولى در اختيار من گذاشت و من شبانه به ملاير آمدم و خدمت مرحوم حجة الاسلام حاج ميرزا شهاب رسيدم و او نيز مرا امتحان كرد و غرق شگفتى و حيرت شد، خبر وضع من پس از آن به تويسركان، همدان، كرمانشاه و حتى عراق رسيد.