فارسی
دوشنبه 03 دى 1403 - الاثنين 20 جمادى الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

وفاى به عهد

 

منابع مقاله:

کتاب   : تفسير حكيم جلد پنجم

نوشته  : حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

قرآن مجيد و معارف اهل بيت در مرحلهاى به وفاى به عهد امر كرده و انجام پيمان را بر هر مكلفى واجب دانستهاند، و در جهت ديگر از وفاكنندگان به عهد ستايش نموده و آنان را دارنده ارزش و كرامت اخلاقى معرفى كردهاند، و در مرتبه ديگر از عهد شكنان به شدت مذمت نموده و آنان را فاسق و مستحق عذاب دانسته اند.

منظور از عهد در آيات و روايات دو عهد مثبت است: عهد با خدا، و عهد با مردم، كه وفاى به هر دو عهد واجب شرعى و فريضه اخلاقى است، و شكستن و نقض هر يك گناه بزرگ و سبب خفت و خوارى در دنيا و عذاب و جريمه در آخرت است.

 

فرمان به وفاى به عهد

وَ أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ: «2»

و به عهدم وفا كنيد تا به عهدتان وفا كنم و تنها از من بترسيد.

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ... «3»

اى اهل ايمان به همه قرار دادهاى «فردى، خانوادگى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى نذرها، سوگندها» وفا كنيد.

وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ: «4»

و چون با خدا پيمان بستيد به پيمان خود وفادار باشيد.

وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا: «5»

و به عهد و پيمان وفا كنيد زيرا عهد حقيقى است كه در برابر آن مسئول هستيد.

 

وفاكنندگان به عهد

بَلى مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ: «6»

آرى هر كس به عهد خود نسبت به خدا و مردم وفا كند و تقوا ورزد بداند كه بيترديد خدا تقوا پيشگان را دوست دارد.

«الذين يوفوقن بعهد الله و لا ينقضون الميثاق:»

خردمندان كسانى هستند كه به عهد خدا كه همانا قرآن و نبوت و امامت است وفا ميكنند و تا پايان عمر به پيمان شكنى روى نميآوردند.

وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً: «7»

و كسى كه به پيمانى كه با خدا بسته است وفا كند، خداوند به زودى پاداش بزرگى به او ميدهد.

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا: «8»

از مؤمنان مردانى هستند كه به آنچه با خدا بر آن پيمان بستند «و آن ثبات قدم و دفاع از حق نا نثار جان بود» صادقانه وفا كردند، برخى از آنان پيمانشان را به انجام رسانيدند، و به شرف شهادت نايل آمدند، و برخى از آنان شهادت را انتظار سپرند و هيچ تغييرى در پيمانشان ندادهاند.

 

پيمانشكنان

الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ: «9»

فاسقان كسانى هستند كه عهد خدا را «كه وحى و نبوت و امامت است» پس از استوارياش با دلايل عقلى و براهين منطقى با روى گردانى از آن ميشكنند و آنچه را خداوند پيوند خوردن به آن را فرمان داده «مانند پيوند با پيامبران و كتاب آسمانى و اهل بيت پيامبر و خويشان و اقوام» قطع مينمايند، و در زمين فساد و تباهى مرتكب ميشوند تنها آناناند كه در خسارتاند.

وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ: «10»

كسانى كه عهد خدا را پس از استواريشا ميشكنند و پيوندهائى را كه خدا به برقرارى آن فرمان داده ميگسلند و در زمين فساد ميكنند لعنت بر آنان است، و فرجام سختى در آخرت براى آنان مقرر است.

فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا: «11»

پس به كيفر پيمان شكنى يهود و كفرشان به آيات خدا، و كشتن پيامبران با ناحق، و گفتار بيدليلشان كه گفتند دلهاى ما در پوشش و حجاب است از اين رو سخن حق را درك نميكنيم لعنتشان كرديم، بلكه به سبب كفرشان بر دلهايشان مُهر محروميت از فهم معارف زديم به همين خاطر جز اندكى ايمان نميآورند.

فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً: «12»

بنى اسرائيل را به سبب شكستن پيمان هايشان لعنت كرديم، دل هايشان را بسيار سخت گردانيديم.

 

روايات باب عهد

جايگاه عهد و وفاى به آن از نظر عظمت در حدى است كه در اين زمينه در جوامع حديث فصل مستقلى براى آن مقرر شده، در اين سطور به پارهاى از آن روايات اشاره ميشود، مفصل آن را در كتابهاى حديث ملاحظه كنيد.

رسول خدا ميفرمايد:

«تقبلو الى بست خصال، اتقبل لكم بالجنة، اذ احدثتم فلا تكذبوا واذا وعدتم فلا تخلفوا واذائتمنتم فلا تخونوا و غضوا ابصاركم، واحفظوا فروجكم وكفوا ايديكم والستنكم عن الناس:» «13»

شش خصلت را از من بپذيريد، تا بهشت را براى شما بپذيرم، چون سخن گوئيد از دروغ بپرهيزيد، چون وعده دهيد از وعده تخلف نكنيد، چون امين شناخته شديد خيانت نورزيد، چشم از حرام فرو پوشيد، شهوت جنسى را از آلوده شدن به گناه حفظ كنيد، دست و زبان از آزردن مردم نگاه داريد.

اميرمؤمنان (ع) در عهدنامه مالك مينويسد:

«... وان تعدهم فتتبع موعدك بخلقك فان المن يبطل الاحسان والتزيد يذهب بنورالحق، والخلف يوجب المقت عندالله و عندالناس قال الله سبحانه كبر مقتا عندالله ان تقولوا مالاتفعلون:» «14»

مبادا به مردم وعده دهى، و آن را بشكنى و خلاف كنى، منت نهادن كار نيك را باطل و بينتيجه ميكند، و زياد شمردن عمل خوب نور حقيقت را از بين ميبرد، وعده خلافى سبب خشم خدا و مردم ميشود، خداوند در قرآن ميفرمايد: خشم خدا بر گفتن چيزى كه آن را انجام نميدهيد بسيار است.

از حضرت رسول بنا به روايت امام صادق آمده:

«من كان يؤمن بالله واليوم الآخر فليف اذا وعد:» «15»

كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد هنگامى كه وعده ميدهد به وعدهاش وفا كند.

پيامبر اسلام در روايت بسيار مهمى ميفرمايد:

«ثلث من كن فيه كان منافقا وان صام وصلى وزعم انه مسلم، من اذائتمن خان، واذا حدث كذب، واذا وعد اخلف «16»، ان الله تعالى قال فى كتابه: ان الله لايحب الخائنين «17»

و قال: لعنة الله على الكاذبين «18» و فى قوله واذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد:

» «19»

سه خصلت است در هر كه باشد منافق است، گرچه نماز بخواند و روزه بگيرد و گمان كند مسلمان است.

كسى كه او را امين بشمارند ولى به امانات مردم خيانت كند، كسى كه به هنگام سخن گفتن دروغ بگويد، و زمانى كه وعده ميدهد از وعده خود تخلف نمايد، در قرآن مجيد اعلام شده: خداوند خائنان را دوست ندارد، لعنت خدا بر دروغگويان باد، اسماعيل را به ياد آر كه پيامبرى درست پيمان بود.

از حضرت صادق (ع) روايت شده:

«عدة المؤمن اخاه نذر لاكفارة له فمن اخلف فبخلف الله بدء ولمقته تعرض:» «20»

 

آزادى پس از وفاى به عهد

حاج ميرزا خليل تهرانى طبيبى دانشمند، و دكترى حاذق و بصير بود، كه در روزگار مرجعيت صاحب رياض در شهر مقدس كربلا به طبابت اشتغال داشت.

مى گويد زمانى كه به خاطر شغلم در كربلا اقامت داشتم مادرم در شهر تهران ميزيست.

شبى در عالم رؤيا ديدم مادرم خطاب به من گفت: فرزندم من از دنيا رفتهام جنازهام را نزد تو آوردند ولى دماغم شكست.

چيزى از اين ماجرا نگذشت كه نامه يكى از دوستانم به دستم رسيد، در آن نوشته بود: مادرت از دنيا رفت، جنازهاش را همراه ديگر جنازهها به كربلا فرستاديم وقتى جنازهها وارد عراق شد مراجعه به كاروان نمودم گفتند ما به تصوراين كه شما ساكن نجف هستيد جنازه مادرت را در رباط ذى الكفل گذارديم.

همواره مسئله شكستن دماغ مادرم در نظرم بود، بلاخره جنازه او را تحويل گرفتم، وقتى كفن را از روى صورتش كنار زدم ديدم دماغش شكسته است، علت را جويا شدم گفتند: اگر اين جنازه بالاى جنازههاى ديگر بود، اسبها ميان رباط درهم آميختند و به جنازهها برخورد كردند، اين جنازه از بالا به زير افتاد، ما بيش از اين اطلاعى نداريم!

پيكر مادرم را به حريم مطهر قمر بنى هاشم آوردم و به آن حضرت توسل جسته گفتم پسر اميرمؤمنان مادرم آن گونه كه بايد از عهده نماز و روزه بر نميآمد، و نميتوانست به خوبى انجام وظيفه كند، اكنون به شما پناه آورده، او را امان داده و فريادش برسيد، من با شما پيمان ميبندم پنجاه سال به نيابتش نماز و روزه بخرم و سپس مادر را دفن كردم.

مدتى گذشت، شبى در خواب ديدم از درب خانهام داد و فريادى زيادى بلند است، از در بيرون رفتم ديدم مادرم را به درختى بستهاند و او را با تازيانه ميزنند، گفتم تقصير اين پيره زن چيست كه او را ميزنيد؟ گفتند: به ما دستور دادهاند او را بزنيم تا مبلغى كه تعهد نموده بپردازد.

وارد منزل شدم و مبلغى كه ميخواستند آوردم، پس از پرداخت مادرم آزاد شد، او را به منزل آورده و مشغول خدمت به او شدم، وقتى از خواب بيدار شدم حساب كردم مبلغى كه در خواب از من گرفته بودند كاملًا با پنجاه سال نماز و روزه مطابق است، آن مبلغ را برداشته نزد صاحب رياض بردم و جريان را به طور مفصل براى او نقل كردم و از وى خواستم به نيابت از مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگيرد. «21»

 

نجات از قتل در سايه پيمان

هرمزان از حاكمان منطقه اهواز در زمان حكومت ساسانيان بود. مسلمانان هنگامى كه ايران را فتح كردند و به اهواز دست يافتند هرمزان را به اسارت گرفته به مدينه فرستادند، در ديدار با حاكم منطقه اسلامى به اين صورت مورد خطاب قرار گرفت: اگر رهائى از كشته شدن را ميخواهى ايمان بياور و گرنه به قتل ميرسى.

هرمزان گفت: اكنون كه مرا خواهى كشت فرمان بده مقدارى آب برايم بياورند كه به شدت تشنهام عمر گفت برايش آب بياوريد، در كاسهاى چوبين مقدارى آب آوردند، گفت من از اين قدح چوبين آب نميخورم، زيرا هميشه در قدحهاى جواهر آگين آب خوردهام اميرمؤمنان (ع) فرمود اين خواسته زيادى نيست.

ميان جامى از آبگينه آب ريخته نزد هرمزان آوردند، آن را گرفت و در دست خود نگاه داشت و لب به آن نهاد، عمر گفت: من پيمان بستهام تا اين آب را نخورى تو را نكشم، در اين هنگام هرمزان جام را به زمين زد و شكست، آب به زمين ريخت و از ميان رفت، عمر از حيله او شگفت زده شد، روى به اميرمؤمنان كرد و گفت: اكنون وظيفه من چيست؟ حضرت فرمود چون قتل او را مشروط به نوشيدن آب كردهاى و بر آن تعهد بستهاى نميتوانى او را به قتل برسانى، اكنون به او جزيه مقرر كن، هرمزان گفت: جزيه قبول نميكنم، ولى با خاطر آسوده و بدون ترس از كشته شدن مسلمان ميشوم، در حال شهادتين گفت و مسلمان شد. «22»

 

داستانى شگفتانگيز از وفاى به عهد

رئيس شهربانى دولت مأمون ميگويد: روزى وارد بر مأمون شدم، مردى را نزد او بسته به زنجيرهاى گران ديدم، مأمون به من گفت اين مرد را ببر و از او كاملًا مواظب كن مباد از دستت بگريزد، آنچه در توان دارى در حفظ او به كار بند، به چند نفر سفارش دادم او را ببرند، در دل خود گفتم با اين همه سفارش مأمون، جز اين كه او را در اطاق خود زندانى كنم، از اين جهت دستور دادم او را در اطاق خودم زندانى كنند.

هنگامى كه به خانه بازگشتم از وضع او و علت گرفتارياش جويا شدم، گفتم: از كدام شهرى، گفت: از دمشق، گفتم: فلان كس را ميشناسى؟ پرسيد شما از كجا او را ميشناسيد؟ گفتم: من با او داستانى دارم، گفت: من حكايت خود را نميگويم مگر اين كه تو داستانت را با آن مرد بگوئى.

توضيح دادم: چند سال پيش در شهر شام با يكى از حاكمان همكارى ميكردم، مردم شام بر آن مرد شوريدند تا جائى كه به وسيله زنبيلى از قصر حكومت پائين آمد و با يارانش فرار كرد، من هم با گروهى گريختم، در حالى كه در ميان كوچه ميدويدم مردم مرا تعقيب ميكردند، به كوچهاى رسيدم مردى را بر در خانه نشسته ديدم، گفتم: اذن ميدهى وارد خانه شوم و با اين كار جان مرا نجات دهى؟ گفت: وارد شو مرا داخل خانه نمود و در يكى از اطاقها جاى داد و به همسرش گفت: نهايتاً وارد اطاق شخصى من شود، از شدت ترس ياراى نشستن به روى زمين را نداشتم، مردم وارد خانه شدند و مرا از او خواستند، گفت: وارد هر جاى خانه خواستيد شويد و همه جا را بگرديد.

رسيدند به اطاقى كه من در آن بودم، همسر صاحب خانه بر آنان نهيب سختى زد و گفت: حيا نميكنيد، شرم نمينمائيد كه ميخواهيد وارد اطاق خصوصى من شويد؟ مردم بخاطر آن نهيب خانه را ترك كرده و رفتند، زن گفت: نترس همه رفتند، پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: از اين پس مطمئن باش، سپس در ميان منزل اطاقى ويژه من قرار داد و در آنجا از من به بهترين صورت پذيرائى ميشد.

روزى به او گفتم اجازه دارم از منزل خارج شوم و از حال غلامان خود خبرى بگيرم، ببينم آيا كسى از آنان هست؟ اجازه داد ولى از من تعهد گرفت كه باز به خانه برگردم!

بيرون رفتم لى هيچ يك از غلامان را پيدا نكردم، باز به همان منزل بازگشتم، پس از مدتى يك روز از من پرسيد چه خيال دارى؟ گفتم: ميخواهم عازم بغداد شوم، گفت قافله بغداد سه روز ديگر حركت ميكند اگر خيال دارى به تنهائى به بغداد بروى من راضى نيستم اين سه روز هم توقف كن سپس با آن كاروان روانه بغداد شو.

من از او بسيار عذرخواهى كردم بخاطر اين كه در اين مدت نسبت به من نهايت اكرام و پذيرائى را كرده اى، ولى با خداى خويش عهد ميكنم كه از شما فراموش نكنم و بالاخره اين خوبيها را پاداش دهم.

روز حركت كاروان رسيد، هنگام سحر نزد من آمد و گفت: قافله در حال حركت است، من با خود گفتم اين راه طولانى را چگونه بدون مركب و غذا به پايان برسانم، در اين هنگام زوجهاش آمد و يك دست لباس با كفش در ميان پارچهاى پيچيد و به من داد، شمشير و كمربندى را نيز به دست خودشان بر كمرم بستند، اسبى با يك قاطر برايم آورده و صندوقى كه محتوى پنج هزار درهم بود با يك غلام به عطاياى خود افزودند تا آن غلام به قاطر و اسب رسيدگى كرده و براى ساير نيازمنديها آماده باشد.

هسمرش بسيار عذرخواهى كرد، مقدارى از مسافت را از من مشايعت كردند تا به كاروان رسيدم، وقتى به بغداد وارد شدم به اين منصبى كه اكنون در اختيار من است مشغول شدم، ديگر مجال نيافتم كه از او خبر بگيرم، يا كسى را بفرستم از حالش جويا شود، و به من خبر دهد، بسيار دوست دارم او را ديدار كنم تا اندكى از خدماتش را پاداش دهم و زحماتش را جبران نمايم.

زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را كه جستجو مينمودى در كنارت قرار داده، من همان صاحبخانه هستم، سپس شروع به تشريع واقعه نمود و جزئيات آن را توضيح داد به طورى كه به يقين رسيدم راست ميگويد، آنگه با لحنى حزين گفت: اگر بخواهى به عهدت كه جبران خدمات من است وفا كنيد، من وقتى از خانوادهام جدا شدم وصيت نكردم، غلامى به همراهم آمده و در فلان محل است، فقط او را نزد من آر تا وصيت كنم، گفتم چگونه شد كه به اين بلا دچار شدى؟ گفت: فتنهاى در شام مانند شورش زمان تو به وقوع پيوست، خليفه لشگرى فرستاد تا امنيت به شهر بازگشت، مرا همراه ديگران گرفتند، به اندازهاى زدند كه نزديك مردن رفتن، سپس بدون اين كه فرصت ديدن خانوادهام دست دهد مرا به بغداد آوردند.

رئيس شهربانى ميگويد: شبانه فرستادم آهنگرى آوردند و زنجيرهايش را باز كردم، همراه خود او را به حمام برده و لباس هايش را عوض كردم، كسى را فرستادم غلامش را آورد، همين كه غلام را ديد به گريه افتاد و شروع به وصيت كردن نمود، من معاونم را خواستم، فرمان دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده صندوق و ده دست لباس و به همين مقدار غذا برايش آماده نموده و او را از بغداد خارج كند، گفت: اين كار را مكن زيرا گناهم نزد خليفه بسيار بزرگ است و مرا خواهد كشت، اگر خيال چنين كارى دارى مرا در محل مورد اطمينانى بفرست كه در همين شهر باشد، تا فردا اگر حضورم نزد خليفه لازم شد مرا حاضر كنى، هر چه اصرار كردم كه خود را نجات ده نپذيرفت، ناچار او را به محل امنى فرستادم، و به معاونم گفتم اگر من سالم ماندم تو بيترديد وسيله رفتن او را به شام فراهم ميكنم، و اگر خليفه مرا به جاى او به قتل رسانيد تو او را نجات بده و راه رفتن به شام را براى او هموار ساز.

فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم كه گروهى آمدند و فرمان خليفه را دائر بر بردن زندانيام نزد خليفه به من اعلام كردند، نزد خليفه رفتم، چون چشمش به من افتاد گفت: به خدا سوگند اگر بگوئى اسير فرار كرده تو را ميكشم! گفتم: فرار نكرده، اذن بده داستانش را بگويم، گفت: بگو، تمام گرفتاريام را در دمشق و جريان شب گذشته را براى خليفه شرح دادم و اعلام كردم ميخواهم به عهدى كه با او كردم وفا كنم، يا خليفه مرا به جاى او ميكشد اينك كفنم را پوشيده و آماده مرگم، يا مرا ميبخشد كه در اين صورت منتى بر غلام خود نهاده، مأمون وقتى داستانم و داستان آن مرد را شنيد گفت خداوند خيرت ندهد، اين كار را درباره آن مرد ميكنى در صورتى كه او را ميشناسى ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد بدون اين كه تو را بشناسد انجام داد، چرا پيش از اين حكايتش را به من نگفتى تا پاداش خوبى به او دهم.

گفتم: خليفه او هنوز اينجاست، من هر چه از او خواستم خود را نجات دهد نپذيرفت، سوگند ياد كرد تا از حال من آگاه نشود از بغداد بيرون نرود!

مأمون گفت اين هم منتى بزرگ تر از كار اول اوست كه بر تو نهاده، اكنون برو و او را نزد من بياور، رفتم و به او اطمينان دادم كه خليفه بدون شك از تو گذشته و من دستور داده تو را نزد او برم، چون اين خبر را شنيد دو ركعت نماز شكر خواند و با هم نزد خليفه آمديم مأمون نسبت به وى بسيار مهربانى نمود، و او را نزديك خود نشانيد و با گرمى با او مشغول صحبت شد تا وقت غذا رسيد، با هم غذا خوردند، سپس به او پيشنهاد فرماندارى دمشق را كرد، از پذيرفتن حكومت دمشق پوزش خواست، نهايتاً از وى خواست كه همواره ازوضع دمشق به او خبر دهد، اين كار را پذيرفت مأمون فرمان داد ده اسب و ده غلام و ده بدره زر و ده هزار دينار به او بدهند، و به فرماندار شام نوشت كه مالياتش را نگيرد و سفارش نمود با او به خوبى رفتار كند، به شام رفت، پس از رفتنش مرتب به مأمون نامه مينوشت، هر وقت نامهاش ميآمد مرا ميخواست و ميگفت از دوستت نامه آمده است. «23»

 

حكايتى از وفاى به عهد

هنگامى كه يعقوب ليث به نيشابور رسيد حاكم آنجا محمدطاهر با يعقوب به مخالفت برخاست و از تسليم شدن به او امتناع كرد.

يعقوب نيشابور را به محاصره گرفت، اركان دولت محمدطاهر پنهانى به يعقوب نامه نوشتند و آمادگى خود را براى اطاعت از يعقوب اعلام نمودند مگر ابراهيم حاحب وزير دربار محمدطاهر كه بر وفادارى خويش و صدق پيمانش با رئيس خود ثابت قدم بود.

چون نيشابور به تصرف يعقوب درآمد ابراهيم وزير دربار را خواست و به او گفت چرا همه بزرگان و سرداران نامه براى من نوشتند و اعلام اطاعت كردند ولى تو با آنان هماهنگ نشدى؟ ابراهيم گفت: مرا با شما سابقه دوستى و محبت نبود تا به وسيله نامه عهد گذشته را تجديد كنم و از محمدطاهر هم گله و شكايت نداشتم تا با او مخالفت كنم، جوانمردى نيز به من اجازه نداد كه ناسپاسى ورزم و با شكستن پيمان حق الطاف او را تباه كنم!

يعقوب به او گفت تو شايستهاى كه مورد توجه و تربيت واقع شوى و به منزلت و مقام ارجمندى برسى، او را به درجهاى بالا مفتخر نمود، و كسانى كه به ولى نعمت خود خيانت ورزيده، و نسبت به وى ناسپاسى كرده بودن به انواع عقوبتها كيفر داد. «24»

 

پيمان بر عبادت

شيخ طوسى در تعريف از صفوان بن يحيى كه از اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد است ميگويد: از همه اهل زمانش بيشتر مورد وثوق و اعتماد بود.

در هر شب و روز صد و پنجاه ركعت نماز ميخواند و هر سال سه ماه روزه ميگرفت و سه بار زكات مال ميداد اين برنامه به خاطر اين بود كه با عبدالله بن جندب و على بن نعمان در خانه خدا پيمان بسته بودند كه هر يك زودتر از دنيا رفت كسى كه زنده است نماز و روزه و زكات و حج و ساير اعمال خير او را انجام دهد.

عبدالله و على پيش از صفوان از دنيا رفتند، بنا به پيمان و عهدى كه با آن دو بسته بود صفوان تا حيات داشت براى آنان نماز و روزه و زكات و حج انجام ميداد.

صفوان به سال 210 در مدينه وفات كرد، حضرت جواد (ع) براى او وسايل غسل و كفن فرستاد و دستور داد اسماعيل بن موسى بن جعفر بر او نماز بخواند. «25»

 

پی نوشت ها:

______________________________

(1)- بحار، ص 96، ص 25.

(2)- بقره 40.

(3)- مائده 1.

(4)- نحل 91.

(5)- اسراء 34.

(6)- آل عمران 76.

(7)- فتح 10.

(8)- احزاب 23.

(9)- بقره 27.

(10)- رعد 25.

(11)- نساء 155.

(12)- مائده 13.

(13)- خصال باب شش گانه.

(14)- نهج البلاغه عهد نامه مالك.

(15)- وسائل جلد حج، ص 286.

(16)- وسائل الشيعه كتاب الجهاد 513.

(17)- انفال 58.

(18)- آل عمران 61.

(19)- مريم 54.

(20)- وسائل كتاب الحج، ص 286.

(21)- دارالسلام، ج 2، ص 245.

(22)- ناسخ التواريخ، جلد خلفا، ص.

(23)- ثمرات الاوراق ابن حجت حموى ص.

(24)- اخلاق محسنى 10.

(25)- تتمة المنتهى.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

فضیلت و اعمال نیمه ماه رجب
سه وصیت مسلم در قصر ابن زیاد
بهترین هدیه خدا به انسان
اتفاقی گریز ناپذیر!!
تعاریف دین
شناخت خدا مبنای شناخت وظائف انسان
امام جواد (ع) از منظر دیگران
جايزه به معلم
سه توصیه حضرت حق به پیامبر اکرم(صلى الله علیه ...
جایگاه تقیه

بیشترین بازدید این مجموعه

ولادت خامس آل عبا حضرت سید الشهداء(ع) مبارک باد
پاداشهایی نا گفته برای مومنان
هفت نمونه‌ از احیای مردگان در کلام قرآن
لقب قائم و اسرار آن
آثار ایمان به خدا در زندگی
روزانه چقدر قرآن بخوانیم؟
گذری بر فضایل حضرت زهرا سلام الله علیها
سوره ای از قران جهت عشق و محبت
کرامات و معجزات حضرت فاطمه زهرا (س) (2)
متن دعای معراج + ترجمه

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^