داستان زهد، داستان عجيبى است؛ زهد حقيقتى است كه هر كس به آن آراسته شود، برنده خير دنيا و آخرت شده است.
تحصيل زهد از مشكل ترين امورى است كه انسان با آن روبروست و چون حاصل شود، به فرموده حضرت صادق عليه السلام: درب آخرت و تمام نعيمش به روى انسان باز شده و برات آزادى از آتش جهنم براى ابد به جهت انسان صادر گشته است!
زهد، صفت عاشق، خصلت عارف، رنگ عابد و نشان حقيقت بر پيشانى سالك است.
زاهد، انسانى وارسته و عبدى پيراسته و شخصيّتى ممتاز و نيرويى الهى و پروانه اى گرد شمع جمال و عاشقى بينا و مجاهدى تواناست.
حقيقت زهد را بايد از زبان زاهدان حقيقى و عرفاى واقعى شنيد، چرا كه آن ها شيرينى اين واقعيت را چشيده اند و از نسيم جان بخش اين خصلت ملكوتى بهره برده اند، بيان حقيقت زهد، كار ما گرفتاران و اسيران بندهاى شهوات و طبايع نيست، ما را كجا رسد كه به ترجمه عالى ترين خصلت وارستگان تاريخ برخيزيم و از آنان كه از دوست نشان دارند، نشان در اختيار بگذاريم.
كسى كاندر صف گبران به بتخانه كمر بندد |
برابر كى بود با آن كه دل در خير و شر بندد |
|
ز دى هرگز نيارد ياد و از فردا ندارد غم |
دل اندر دل فريب نقد و اندر ما حضر بندد |
|
حقيقت بت پرست است آن كه در خود هست پندارش |
برست از بت پرستى چون در پندار در بندد |
|
نه فرعونى شود آن كس كه او دست قوى دارد |
نه قارونى شود هر كس كه دل در سيم و زر بندد |
|
نه موسى اى شود هر كس كه او گيرد عصا بركف |
نه يعقوبى شود آن كس كه دل اندر پسر بندد |
|
بسا پير مناجاتى كه بر موكب فرو ماند |
بسا رند خراباتى كه زين بر شير نر بندد |
|
زمعنى بى خبر باشى چو از دعوى كمربندى |
چه داند قدر معنى آن كه از دعوى كمر بندد |
|
به تخت و بخت چون نازى كه روزى رخت بربندى |
به تخت و بخت چون نازد كسى كاو رخت بربندد |
|
غلام خاطر آنم كه او همت قوى دارد |
كه دارد هر دو عالم را و دل در يك نظر بندد |
|
زهد، قبل از اين كه مرحله عملى باشد حقيقت قلبى است، به اين معنى كه هر كس به فرموده قرآن مجيد، بود و نبود امور ظاهر براى وى مساوى باشد زاهد است.
چون به دست آوردن اين حالت قلبى كارى بس مشكل و مدت مديدى رياضت مى خواهد و طالب مقدماتى چون علم و معرفت و بينايى و بصيرت و همنشينى با اولياى خداست، از اين نظر زهد را از اعلا منازل سالكان و از والاترين مقامات عارفان و از بهترين حالات سايران شمرده اند.
اين حالت عالى قلبى، يعنى بى تفاوت بودن دل، در برابر بود و نبود ظاهر دنيا و زر و زينت آن، موجب راحت انسان و دور بودن از گناهان باطنى و ظاهرى است.
تمام روايات معتبر و محكم كه در بهترين كتب حديث نقل شده، وقتى مى خواهند زهد را معنا كنند به آيه بيست و سوّم سوره مباركه حديد كه ريشه زهد را قلبى مى داند، متوسل مى شوند؛ چرا كه وقتى قلب داراى اين حالت عالى باشد اگر همه دنيا به انسان رو كند. انسان آن را ملك خود نمى داند، بلكه گنجينه اى در خزانه حق مى نگرد كه انسان براى صرف آن در راه خدا انتخاب شده و چون همه دنيا از دستش برود گويى هيچ پيش آمدى نكرده، چون چيزى كه ملك خود نمى دانسته از برابر چشمش غايب شده و علّتى منطقى وجود ندارد كه به خاطر غيبت و يا از دست رفتن غير ملك باعث اسف گردد.
چيزى كه از دست برود، اگر از دست رفتنش مخصوصاً به قضا و حكم الهى باشد و ذاتاً از دست رفتنش به قدر حق صورت گيرد، مگر تأسف قلب قدرت بازگرداندن آن را دارد؟ و مگر شادى و حرص در راه به دست آوردن از دست رفته، قدرت برگرداندن از دست رفته را دارد؟!
تأسف بر از دست رفته، موجب جزع و خروج از مدار صبر و علّت اعتراض و شكايت به دستگاه منظم آفرينش و به خصوص صاحب حكيم و عادل آن است و اين گونه جزع مقدمه اى براى مغضوب شدن انسان و مستحق شدن آدمى به عذاب الهى است.
فرح و خوشحالى نسبت به ظاهر دنيا و زر و زينت به دست آمده آن، موجب بد مستى و طغيان و تجاوز و به فرموده آيه شريفه تفاخر و تكاثر و علّت كبر و تكبر و خودبينى است كه همه اين خصلت ها، شيطانى و گرفتار آن منفور حق و از رحمت مطرود و مستحق لعنت حق و خزى دنيا و عذاب آخرت است و اين غير از فرح به نعمت است كه موجب شكر و كمك و عون بر عبادت و طاعت است كه دنيا را نعمت حق ديدن و از آن نعمت در راه صاحب نعمت استفاده كردن، غير از دنيا را دنيا ديدن است، متن آيه شريفه چنين است:
[لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ] .
بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخوريد، و بر آنچه به شما عطا كرده است، شادمان و دلخوش نشويد، و خدا هيچ گردنكش خودستا را [كه به نعمت ها مغرور شده است ] دوست ندارد.
با توجه به اين آيه به خصوص دو كلمه «تأسوا و تفرحوا» معلوم مى شود كه زهد در درجه اول و در مرحله حقيقت امرى قلبى است، چون قلب در روى آوردن دنيا خوشحال نشود و حالى به حالى نگردد و دچار فرح نشود، فرحى كه عاقبتش تكبر و فخر و دورى از خداست و در از دست رفتن دنيا بدحال نگردد، آن حالتى كه باعث جزع و فزع و بى صبرى و بى طاقتى و شكايت از دوست است، صاحب آن قلب زاهد است، روزِ داشتن و روزِ نداشتن زاهد است.
اما اگر قلبى در بود دنيا و زينت آن فرح موصل به كبر و فخر داشته باشد، وبه وقت از دست رفتن ظاهر دنيا به اسف دچار شود، صاحبش اهل دنيا و به دور از حقيقت است، چنين انسانى اگر دستش به تمام معنى از دنيا خالى باشد، ولى قلبش به اميد روز به دست آمدن در فرح قرار داشته باشد، اهل دنياست و اگر به وقت داشتن براى روز مبادا در اسف باشد، انسانى مادى و بيچاره است، چنانچه قلب با بودن ثروت مادى اگر اهل فرح به ثروت نباشد، صاحبش زاهد و مورد توجه خداست.
موسى بن جعفر عليه السلام در تاريكى زندان بغداد هيچ اسفى نداشت و سليمان بر تخت حكومت فلسطين، ذره اى فرح در دلش نبود.
يوسف عزيز در قعر چاه و در زندان مصر تأسف نمى خورد و بر تخت سلطنت مصر دچار فرح نبود.
حضرت على عليه السلام آن يگانه تاريخ پس از مرگ پيامبر از خانه نشينى و به خاطر از دست رفتن حكومت ظاهرى اسف نداشت و روز حكومت، آن را بى ارزش تر از كفش پاره خود مى دانست و بر حكومت فرحناك نبود.
چون قلب، اين گونه حركت الهى و معنوى و ملكوتى پيدا كند، حقيقت زهد تحقق پيدا كرده و نور زهد در اعمال و حركات و اخلاق و معاملات و معاشرت انسان تجلى خواهد كرد.
منبع : پایگاه عرفان