عبدالله مبارك ميگويد: سالى از سالها عازم حج خانه خدا شدم، از قافله عقب ماندم و براساس توكل به حق به حركتم ادامه دادم، كودكى را ديدم از كناره بيابان برآمد، به گمانم آمد هفت يا هشت ساله است، جامه اى كوتاه در بدن، دستارى بر سر، و نعلينى در پا و شاخهاى از چوب خيزران در دست داشت، زاد و راحلهاى نزدش نديدم گفتم: سبحان الله باديهاى به اين خونخوارى و كودكى بدين خردى او را گفتم: كودك از كجا ميآئى؟ گفت: من الله، گفتم: كجا ميروى؟ گفت: الى الله گفتم؟ چه ميجوئى؟ گفت: رضا الله گفتم: زاد و راحله ات كجاست؟ گفت: زادم تقوا و راحله ام دوپا و مرادم مولاست، شگفت زده شدم گفتم: اين زهدت و اين توكلّت به من خبر ده كيستى؟ گفت: چه خواهى، اين پرسش رها كن، اصرار كردم گفت: ما مردمى ستمديده ايم گفتم: روشنتر بگو گفت: قومى به زارى
شيع خبازته:
مومن برادر پدر و مادرى مؤمن است، اگر يكى از آنان گرسنه شد ديگرى او را غذا ميدهد، اگر برهنه شد او را ميپوشاند، اگر دچار هراس و ترس گشت او را ايمنى ميدهد، اگر بيمار شد به عيادتش ميرود، اگر از دنيا رفت جنازهاش را مشايعت مينمايد.
ايستادم و به او گفتم: تو را خبر ندارم كه از اين سفر چشم بپوش راه صعب است و چهار پاى ناتوان، توجهى به من ننمود، سر به سوى عالم بالا برداشت و گفت:
«الهى لا فى بيتى تركتنى و لا الى بيتك حملتنى فوعزتك و جلالك لو فعل بى هذا غيراك لما شكوته الا اليك:»
خداى من در خانه خودم رهايم كنى، نه مرا به خانه خودت ميرسانى به عزت و جلالت سوگند اگر جز تو با من اين معامله كردى به غير تو شكايتش نميكردم.
هنوز اين سخن تمام نشده بود كه ديدم شخصى از گوشه بيابان برآمد، زمام ناقهاى تيزرو در دست داشت ناقه روى زمين نشانيد و به آن زن گفت: سوار شو، چون زن بر مركب نشست، هم چون باد از برابر ديده ام گذشتند، ديگر او را نديدم تا در مطاف وى را ملاقات كردم، به او گفتم به آن خدائى كه آن كرامت را نسب به تو روا داشت مرا بگوى كيستى گفت: من شهده دختر مسكه دختر فضه كنيز فاطمه هستم، ولى آگاه باش اين نه منزلت من است، اين منزلت مواليان من است كه خدا به خاطر آنان اين گونه به من عنايت ميكند.
منبع : پایگاه عرفان