در امالي روايت شده است: حسين بن محمد بن عبدالله از پدرش نقل مي کند: در مسجد مدينه مشغول نماز خواندن بودم، دو مرد عرب را ديدم که در يک طرف من نشسته اند و مشغول صحبت هستند، يکي از آن دو به ديگري گفت: هيچ مي داني بر من چه گذشته است؟ در بدنم دردي به وجود آمده بود که هيچ يک از طبيب ها نمي توانستند مرض مرا تشخيص بدهند تا حدي که از خودم نااميد شدم، روزي پيرزني به نام ام سلمه که همسايه ما بود به خانه ما آمد و از حال من سؤال کرد و گفت: اگر من درد تو را دوا کنم چه مي گويي؟ گفتم: غير از اين، آرزويي ندارم، آن زن پير به خانه خود رفت و بعد از لحظاتي وارد منزل من شد و همراه خود ظرفي پر از آب آورد و گفت: اين آب را بخور تا خوب شوي. گفتم: اشکالي ندارد، آن آب را خوردم و لحظه اي از اين جريان نگذشته بود که صحيح و سالم شدم و دردي را در بدن احساس نکردم. مدتي آن واقعه گذشت. ديگر اثري از آن مرض وجود نداشت. روزي آن پيرزن به خانه ما آمد، به او گفتم: اي ام سلمه! به من بگو آن چه شربتي بود که به من دادي و درد مرا برطرف کرد؟
پيرزن گفت: با اين دانه تسبيح که در دست دارم، پرسيدم: اين چه تسبيحي است؟ گفت: اين تسبيح با خاک کربلا درست شده است، آن زن پير ديد که من خيلي عصباني شده ام، از خانه ما بيرون رفت، هنوز به خانه اش نرسيده بود که دوباره همان درد در من ظاهر شد و نمي توانستم از آن خلاص شوم و هيچ چيز نمي توانست درد مرا علاج کند، در اين هنگام بود که مؤذن بالاي مناره رفت و شروع کرد به اذان گفتن و من هم مشغول نماز شدم و بعد از آن متوجه نشدم که او کجا رفت و وضعيت من چگونه شد. (تحفة المجالس. )
منبع : کرامات حسينيه و عباسيه ؛ موسي رمضانيپور نوبت چاپ: هفتم تاريخ چاپ: زمستان 1386 چاپ: محمد (ص) ناشر: صالحان صفحات 22 و 23