بررسى رواياتى كه در كتابهاى مورد توجه مدرسه سقيفه و مكتب خلفا نقل شده، و در آن روايات حريم قدس وحى [و گيرنده وحى ] مورد هجوم قرار گرفته است مسئلهاى ضرورى و بسيار لازم به نظر ميرسد.
چه نيكوست كه در اين زمينه قلم را به دست يكى از متخصصترين حديثشناسان، و كاشف رجال ساختگى به دست سيف بن عمر تميمى، و برملاكننده اكاذيب تاريخى، و جنايات حقوقبگيران مكتب خلفا در تدوين كتب حديث و تاريخ، جهادگر فرهنگى كمنظير علامه سيد مرتضى عسگرى رضوان الله تعالى عليه كه بارها خداوند مهربان توفيق زيارت او و شنيدن مطالب مستدل و استوارش را به من عنايت فرمود بدهم، تا خوانندگان بزرگوار به اين حقيقت واقف و آگاه شوند كه چه ظلمى و چه ستم مضاعفى بر اسلام و پيروان اهل بيت، و جامعه انسانى تا روز برپا شدن قيامت رفته است، و كار را به كجا رسانيدند كه امير مؤمنان كه خود در معرض تيرهاى سه شعبه مسموم مكتب مقابلش قرار داشت، و همه حقوق او ازجانب مدرسه سقيفه پايمال شد، و شاهد سياهترين روزگار براى دين خدا بود در عهدنامهاى كه براى مالك اشتر نوشت و همه كتابهاى مربوطه نقل كردهاند اعلام داشت:
«فان هذا الذين قد كان اسيرأ فى يدى الاشرار، يعمل فيه با سهوى، و تطلب به الدنيا:»
يقينا اين دين [كه وسيله كمال انسان در همه شئون، و نجات بخش او از مشكلات، و عامل خير دنيا و آخرت بنيآدم است ] محققا اسير دست اشرار شد.
در حوزه آن بر اساس خواستههاى نامشروع عمل كردند، و به وسيله آن رياست و ثروت و مال و منال طلبيدند!
در بررسى رواياتى كه در رابطهبا وحى و پيامبر اسلام در مدرسه سقيفه و خلفا نقل شده مييابيد كه «مصيبت به اسلام به بالاترين مرحله خود ميرسد، و دشمنان شناخته شده يا ناشناس اسلام، به درونيترين نقاط حرم اسلام پاى تجاوز مينهند، و خطرى واقعى همه چيز اسلام را مورد تهديد قرار ميدهد!
روايات مربوط به اين مسئله به چهار يا پنج شكل آمده است، مهمترين آنها دو روايت است كه يكى از ام المؤمنين عايشه، و ديگرى از عبيد بن عمير ليثى نقل ميشود، در ميان اين دو روايت كه با تفصيل بيشترى سخن ميگويند، معتبرترين روايت را از امالمؤمنين عايشه نقل كردهاند، اين روايت در چند جاى از صحيح بخارى «دقت كنيد صحيح بخار يعنى كتابى كه تمام رواياتش صحيح و هموزن حق است» و صحيح مسلم و چهار نقطه از مسند احمد بن حنبل و در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و تاريخ اين اثير و تاريخ الاسلام ذهبى و در امتاع الاسماع مقريزى، و عيون الاثر ابن سيد الناس، و طبقات الكبرى نوشته ابن سعد و تفسير طبرى و ابن كثير و قرطبى و حتى در تفسير فى ظلال القرآن سيد قطب «كه از روشنفكران مذهبى كشور مصر است» وجود دارد.
در روايت منقول از عايشه حوادث اولين وحى چنين به تصوير كشيده شده است:
1- در ابتدا وحى به صورت رؤياهاى صادقه براى آن حضرت پديدار ميشد، اين رؤياها مانند سپيد دمان روشن بود، بعدها علاقه به تنهائى و عزلت و خلوتگزينى در ايشان پديدار گرديد، او شبهاى متعدد در غار حرا به عبادت ميپرداخت، و هرچند يك بار به خانه و خانواده ميآمد تا زاد و توشه خلوت خويش را تهيه كند، و پس از تهيه وسائل زندگى، ديگر بار به غار باز ميگشت، آن حضرت به اين ترتيب زندگى ميكرد تا آن روز ناگهان با حق برخورد كرد، جبرئيل نزد او آمد و گفت: اى محمد تو رسول خدائى پيامبر گفت: من ايستاده بودم و به زانو درآمدم.
اين ديدار در همين جا پايان يافت، و بعد در حالى كه تمام بدنم به لرزه افتاده بود حركت كرده، و در خانه نزد خديجه رفتم وگفتم: مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد، و مدتى گذشت تا ترس و اضطراب اين برخورد ناگهانى برطرف شد، در اين هنگام بار ديگر جبرئيل بر من پديدار گشت و گفت: اى محمد تو رسول خدائى.
در آن لحظات تصميم قطعى گرفته بودم كه خويشتن را از يك بلندى كوهستانى به زير افكنم!!
درست هنگامى كه چنين قصدى داشتم جبرئيل براى بار سوم بر من پديدار شد و گفت: اى محمد من جبرئيل هستم و تو رسول خدائى آنگاه گفت: بخوان، گفتم چه بخوانم؟ او سه بار مرا گرفت و فشار داد، گفتم چه بخوانم؟ او سه بار مرا گرفت و فشار داد، آن قدر فشار سخت بود كه نزديك ميشد از پاى درآيم، سپس گفت:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ:
بخوان به نام پروردگارت كه [همه آفريده ها را] آفريده
من خواندم، با تمام شدن اين ديدار نزد خديجه آمدم و گفتم: سخت بر خويشتن ترسان هستم سپس حوادث اتفاق افتاده را براى او بازگو كردم.
خديجه گفت: بشارت باد تو را، به خداى سوگند خداوند تو را پست نخواهد كرد، تو صله رحم ميكنى، و راستگو هستى. امانتدار ميباشى، بار رنج مردم را به دوش ميكشى، و ياور ايشان هستى، پس از آن مرا نزد ورق نوفل برده به او گفت: گوش به سخنان پسر برادرت بده ورقه از من پرسيد داستان چيست؟ و من آنچه اتفاق افتاده بود بازگفتم، ورقه گفت: اين ناموسى است كه بر موسى بن عمران نازل ميشده اى كاش من ميتوانستم در اين نهضت (كه به دست تو بنياد ميشود) داراى سهمى باشم.
2- روايت تاريخى دوم از مردى به نام عبدالله من شداد نقل شده و در آن علت ترس پيامبر كه در روايت گذشته به آن اشاره شد روشن ميگردد، در اين روايت آمده است: پيامبر پس از اولين وحى كه در غارحرا بر او نازل شد به نزد خديجه بازگشت، در خانه به خديجه گفت:
«يا خديجه ما ارانى الّا قد عرض لى:»
اى خديجه من فكر ميكنم كه در اثر تماس با جنيان به ديوانگى (و اختلال روانى) دچار شدهام!!
خديجه پاسخ ميدهد: نه هرگز، به خدا سوگند هيچگاه پروردگارت با تو چنين رفتار نميكند.
3- در مفصلترين روايتى كه در اين زمينه هست، حوادثى كه در نخسيتن وحى بر پيامبر اكرم گذاشته است چنين توصيف ميشود: راوى عبيد بن عمير ليثى است ميگويد:
داستان وحى با نزول جبرئيل بر پيامبر آغاز ميشود، پيامبر هر سال يك ما ه براى عبادت درحراء مجاورت اختيار ميكرد، و اين عادت در ميان قريش وجود داشت كه هر سال به چين عبادتى ميپرداختند، پيامبر هر ساله در اين ماه خاص به عبادت مشغول ميشد، و اگر فقيرى به نزدش ميآمد او را اسير ميكرد.
آنگاه كه يك ماه پايان مييافت، و دوران عبادت در آن تمام ميشد پيامبر به مكه بازميگشت، و در ابتداى ورود به مكه به مسجد الحرام ميرفت، هفت بار يا بيشتر طواف ميكرد، سپس به سوى خانه روانه ميشد. روزگار چنين ميگذشت تا آن سال كه خداوند اراده فرمود كه او را مورد كرامت قرار داده و لباس رسالت بر وى بپوشاند، و به اين وسيله بندگان خود را مورد رحمت قرار دهد.
اين حادثه در ماه رمضان اتفاق افتاد، پيامبر همانطور كه معمولش بود، براى مجاورت و عبادت به حرا رفته بود، و همراه وى خانوادهاش نيز حضور داستند، آن شب كه خداوند اراده داشت او را مورد اكرام خويش قرار دهد و به رسالت برگزيند جبرئيل به نزد او آمد، پيامبر گفت: او به نزد من آمد و پردهاى از ديبا كه در آن نوشتهاى وجود داشت به همراه آورده بود.
من در آن لحظه به خواب بودم، به من گفت: بخوان گفتم: نميتوانم بخوانم، او مرا گرفت و سخت فشار داد، تا آنجا كه احساس مرگ كردم، آنگاه رهايم ساخت پس از آن گفت: بخوان گفتم: چه بخوانم، و اين سخن را به خاطر آن گفتم كه ديگر بار گرفتار فشار شديد و مرگآور نشوم، گفت:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (1) خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ ... (2) عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ. (5)
من خواندم او رفت، از خواب برخاستم، گوئى آنچه خواندهبودم در قلبم نقش بسته است.
پيامبر گفت: من هيچ كس از مخلوقات خدا را، چون شاعران و ديوانگان دشمن نميداشتم تا آنجا كه نميتوانستم به چنين كسانى نظر كنم، پيامبرگفت: من در دل با خود گفتم اين بدبخت (يعنى خودم) يا شاعر شده يا مجنون؟ اما قريش هرگز چنين صحبتهائى را نشنود كه بازگو كنند، نهايتا به بالاى بلندى كوهى خواهم رفت و از آنجا خويش را به زير ميافكنم، و خود را ميكشم تا راحت شوم؟!
از غار حرا بيرون آمدم و درصدد خودكشى يا ميان راه كوهستانى پائين رفتم، صدائى از آسمان توجهم را جلب كرد، شنيدم ميگفت: اى محمد تو رسول خدائى و من جبرئيلام، پيامبر گفت سر به آ سمان برداشتم، جبرئيل را به صورت مردى كه در افق دو آسمان ايستاده مشاهده كردم، ايستادم تا او را بنگرم روى اين حساب از قصد خودكشى باز ماندم، نه قدمى به پيش مينهادم و نه به پس و به هرسوى آسمان مينگريستم او را همچنان كه در ابتدا ديده بودم مشاهده مى كردم ... او رفت و من به نزد خانودهام بازگشتم و به نزد خديجه رفتم به روى ران او نشستم و او را به خود فشردم!!
خديجه گفت: اى ابوالقاسم كجا بودى؟ به خداى سوگند فرستادگان من به دنبال شما سراسر مكه را درنورديدند پيامبر گفت به او گفتم: اين بيچاره (اشاره به خودم) يا شاعر شده است يا ديوانه و جنزده!!
گفت: اى ابوالقاسم تو را از چنين چيزهائى به خدا پناه ميدهم، خداوند براى تو چنين سرنوشتهائى مقرر نخواهد كرد، با آنچه من در تو از راستگفتارى، و امانتدارى، و حسن اخلاق، و صله رحم ميشناسم چرا چنين سخن ميگوئى، اى پسر عمو شايد چيزى مشاهده كردهاى؟ گفتم: آرى و آنگاه حوادث را برايش بازگو كردم.
خديجه پاسخ داد: بشارت باد تو را اى پسر عمو، بر اين راه پايدار باش، سوگند به آن كسى كه جان من به دست قدرت اوست من اميدوارم كه تو پيامبر اين امت باشى.
سپس برخاست و لباس به تن آراست و به نزد ورق بن نوفل رفت كه پسر عمويش محسوب ميشد، ورق نصرانى بود و اهل دانش و آشناى با تورات و انجيل، حديجه هر چه از من شنيده بود به او خبر داد.
ورقه در حالى كه سخت هيجانزده بود گفت: قدوس است، قدوس است، سوگند به آن كس كه جان ورقه در دست قدرت اوست، اى خديجه اگر راست بگوئى ناموس اكبر (جبرئيل) به نزد او آمده، همان كسى كه به نزد موسى ميآمده است، من فكر ميكنم كه او پيامبر اين امت است، به او پيام مرا برسان و بگو بايد در راهش استوار بماند.
خديجه به خانه ميآيد و به پيامبر سخنان ورق بن نوفل را ميگويد، و به اين ترتيب فشار فكرى پيامبر برطرف ميشود، و دغدغه خاطرش از شاعر يا مجنون شدن پايان ميپذيرد.
در ملاقاتى كه چند روز بعد ميان پيامبر و ورق در مسجد الحرام اتفاق ميافتد، ورقه از حالات پيامر سئوال ميكند، و خصوصيات حوادث اتفاق افتاده را طالب ميگردد، پيامب راكرم آنها را بازگو ميكند، ورقه ميگويد: سوگند به آن كس كه جانم به دست اوست تو پيامبر اين امت هستى، و ناموس اكبر به نزد تو آمده، همانگونه كه به نزد موسى نيز ميآمده است، تو را حتما تكذيب خواهند كرد، تو را آزار خواهند داد و تو را از شهر و زادگاهت بيرون مينمايند، و با تو به نبرد برخواهند خواست، اگر من آن روز را درك كنم تو را چنان نصرت و يارى نمايم كه خدا را راضى كند، آنگاه خم شد و پيشانى پيامبر را بوسيد، پيامبر در حالى كه رنجهايش تسكين يافته بود با حالت ثبات و اطمينان بيشترى به خانه بازگشت.
4- در يك روايت ديگر كه آن را عكرمه از عبدالله بن عباس منقل ميكند، حادثه چنين توصيف شده است:
روزى پيامبر در حالى كه در سرزمين اجياد نزديك صفا به سر ميبرد، ناگاه فرشتهاى را ديدار كرد كه در افق دوردست آسمان، در حالى كه يك پاى خود بر پاى ديگر نهاد ظاهر شده است و فرياد برميآورد كه: اى محمد من جبرئيلام، اى محمد من جبرئيلام.
پيامبر از اين برخورد و ديدار ناگهانى به هراس دچارشده، او هر بار سر را به زمين ميانداخت، چون بار ديگر به آسمان مينگريست، فرشته را همچنان در افق مشاهده ميكرد، بنابراين بر جاى خود نماند، و با سرعت به خانه نزد همسرش خديجه بازگشت، و براى او خبر حادثه را بازگفت، و اظهار داشت اى خديجه من چيزى را مانند اين بتها، و كسى را مانند اين كاهنان دشمن نميدارم، ولى اكنون ميترسم كه خود كاهن شده باشم.
خديجه پاسخ داد نه، چنين نيست، اين سخنان را نگو خداوند هرگز با تو اينگونه رفتار نخواهد كرد، زيرا تو صله رحم ميكنى و ....
5- در روايت عرو بن زبير كلمات پيامبر چنين نقل شده است كه: اى خديجه من نورى ميبينم اينكه هراسانم كه نكند كاهن شده باشم ..!!
6- روايت ديگرى كه به وسيله عكرمه از ابن عباس نقل شده، سخنان پيامبر را چنين بازگو ميكند: اى خديجه من صدائى ميشنوم، و نورى ميبينم، ميترسم كه ديوانه شده باشم!!
منبع : پایگاه عرفان