داستان شگفت انگیز حرّ ابن یزید ریاحی را کتاب های مهمی مانند وقعة الطف ابومخنف، لهوف سید ابن طاووس، صفحه صد و سی و هفت، ارشاد شیخ مفید جلد دوم صفحهی هفتاد و هشت، بحارالأنوار علامهی مجلسی جلد چهل و چهار، معالی السبطین جلد یک، پیشوای شهیدان مرحوم آیت الله صدر صفحهی صد و هشت، عنصر شجاعت آیت الله کمرهای جلد سوم صفحهی چهل ونه، نقل کردهاند[1]، که خلاصهای از آن به این مضمون است:
کاروان سیدالشهداء وقتی از منزل زباله خواست به طرف کوفه حرکت کند، امام حسین(ع) فرمان داد آب بردارید و فراوان هم بردارید. دستور امام(ع) اطاعت شد. کاروان با آب فراوان حرکت کرد، در حالی که مسیر را میپیمودند، یکی از یاران تکبیر گفت، امام(ع) هم تکبیر گفت. اما از او پرسید برای چه تکبیر گفتی؟ گفت: درختان خرما دیدم. دیگران گفتند: ما با این صحرا آشنا هستیم، درخت خرمایی وجود ندارد، فرمود: به دقت بنگرید چه میبینید؟ گفتند: گردنهای اسب. فرمود: من هم چنین میبینم. که ناگهان سپاه ابن زیاد در حالی که سخت تشنه بودند از راه رسیدند.
امام(ع) دستور داد آن ها را سیراب کنید، اسبهایشان را هم آب دهید. یاران امام(ع) که آب فراوانی برداشته بودند همهی سپاه دشمن و اسبهایشان را سیراب کردند. ظرف پر آب را حتی چند بار جلوی دهان اسبان گرفتند تا کاملاً سیراب شوند. علی بن الطعان میگوید در زمرهی سپاهیان حر بودم، عقب مانده بودم، وقتی رسیدم همه آب خورده بودند و سیراب شده بودند، اسب ها را هم سیراب کرده بودند. امام حسین(ع) وقتی مرا دید و تشنگی مرا مشاهده کرد، شتر آب آوری را به من نشان داد که مشک پر آب بارش بود، فرمود آن را بخوابان و آب بخور. من شتر را خواباندم، دهانهی مشک را به دهان گذاشتم، از گوشه ی دهانم آب میریخت نمی توانستم بخورم، خود حضرت حسین(ع) پیش آمد و دهانهی مشک را لوله کرد، به دهان من گذاشت تا سیراب شدم، اسب من هم آب خورد تا سیراب شد.
سپاه کوفه با ریاست حرّ ابن یزید پس از سیراب شدن یک مقدار استراحت کردند تا ظهر شد. در این جا حرّ ابن یزید با نیروی ادب یک قدم به سوی حق آمد، چگونه؟ وقت ظهر امام حسین(ع) به حجاج ابن مسروق جعفی، مؤذن ارتش خیش فرمودند اذان بگو. سپس به حرّ فرمود: آیا نمازت را با لشکر خود میخوانی؟ فرماندهی سپاه دشمن، مزدور یزید، بر خلاف انتظار گفت: نه، بلکه نماز را با تو می خوانم. این ادب و این نمازی که او خواست پشت سر حضرت(ع) بخواند، در حقیقت پشت کرده به فرهنگ دشمن بود و او را یک قدم به سوی پروردگار پیش برد و این کارش کلیدی برای گشوده شدن درهای رحمت حق به سوی او بود.
لشگریان با امام نماز خواندند و امام(ع) خطبهای را خواندند، تا وقت نماز عصر شد. باز حرّ ابن یزید نماز عصر را به حضرت(ع) اقتدا کرد، پس از نماز بین امام(ع) و حرّ گفتگو دربارهی مردم کوفه و بازگشت امام(ع) به مکه یا مدینه آغاز شد. ولی حرّ اصرار کرد که من مأمورم شما را به کوفه ببرم. امام(ع) در برابر حرّ فرمودند: «ثَکَلَتکَ اُمُّک»[2] مادر به عزایت بنشیند، چه میخواهی؟ حرّ یک مقدار سکوت کرد، سپس به حضرت نظر کرد و گفت «اَما وَ اللهِ لَو غیرُکَ مِنَ العَرَب یَقولُ حالی وَ هُوَ عَلی مِثلِ تِلکَ الحالَةِ الَّتی أنتَ عَلَیها ما تَرَکتُ ذِکرَ اُمِّهِه بِسَّکن أن أقولَها کائِناً ما کان وَ لکِن وَ الله مالی إلی ذِکر اُمِّک مِن سَبیل إلّا بِأحسَنِ ما یُقدَرُ عَلَیه» به خدا سوگند اگر غیر تو از عرب این کلمه را به من میگفت و در یک چنین گرفتاری که تو هستی قرار داشت، من او را رها نمیکردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگی یاد میکردم، قطعاً پاسخش را میدادم، ولی به خدا سوگند من حق ندارم نام مادرت را جز به نیکوترین وجه مقدور به زبان جاری کنم.
بعد از نماز این مرحلهی دوم ادب حرّ بود که نشان داد به خاطر این احترام به حضرت زهرا3، درهای رحمت خاصّ حق به روی او باز شد. گذشت تا روز عاشورا، با این که عمر سعد به او ترفیع مقام داده بود، ولی حال توبه و نورانیّت عجیبی به او دست داد و با کمال خضوع و تواضع با یاد ندایی که اول سفر شنیده بود که او را به بهشت بشارت دادند، به سوی خیمه های امام(ع) حرکت کرد. نزدیک خیمه پیاده شد، دو دستش را روی سر گذاشت، چون به امام(ع) نزدیک شد، خودش را روی زمین انداخت، روی خاک انداخت و مرتب می گفت: «اللهمَّ إلیکَ أنَبتُ فَتُب عَلَی» خدایا من توبه کردم، توبه ی مرا بپذیر. «فَقَد ارعَبتُ قُلوبَ اُولیائِک وَ اُولادَ بِنتِ نَبیِّک» من دل بندگان تو را به هراس انداختم، خدایا دل دختر پيغمبرت را، دل فرزندان دختر پیغمبر تو را به ترس انداختم.
حضرت حسین(ع) فرمودند: «إرفَع رَأسَک» سرت را بردار. عرضه داشت: یَابنَ رَسولِ الله، من همان کسی هستم که تو را از بازگشت به مدینه مانع شدم، من راه را به تو بستم، واقعاً برای من جای توبه وجود دارد؟ حضرت حسین(ع) فرمود: «نَعَم، یَتوبُ اللهَ عَلَیک» بله جای توبه وجود دارد، سرت را از روی خاک بردار، خدا توبهی تو را پذیرفت.
سپس همانگونه که شیخ ابن نمای حلی در کتاب مثیر الأحزان نقل میکند، به حضرت حسین(ع) گفت: یابن رسولِ الله وقتی از کوفه بیرون آمدم، از پشت سر صدایی شنیدم که میگفت: ای حرّ: تو را به بهشت بشارت باد. حضرت(ع) فرمود: «لقد أَصَبتَ أجراً وَ خِیرا»[3] پاداش خدا و خیر را خوب تشخیص دادی که از یزیدیان بریدی و به اهل بیت: پیوستی و خوب خودت را به آن بشارت رساندی. بعد اجازه گرفت، به میدان رفت، بعد از جنگ سختی که با مردم کوفه کرد شهید شد.
یاران امام(ع) بدنش را از زمین برداشتند تا نزدیک خیمهها آوردند، در پیشگاه حضرت حسین(ع) روی زمین گذاشتند، امام(ع) بالای سرش نشست و به رخسارهی خون آلودش دست محبت کشید، غبار از چهره اش پاک کرد و این جمله را فرمود: «أنتَ الحُر کَما سَمَّتکَ اُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنیا وَ سَعیدٌ فِی الآخِرَة» تو آزادی چنان که مادرت تو را به آزاده نام نهاد، تو در دنیا آزاد و در آخرت خوشبخت هستی.
پی نوشت ها:
[1] - وقعة الطف، ص137؛ الإرشاد، ج2، ص78؛ بحارالأنوار، ج44، ص314، باب37؛ معالی السبطین، ج1، ص365؛ پیشوای شهیدان، ص108؛ عنصر شجاعت، ج3، ص149
[2] - بحارالأنوار، ج44، ص377، باب37؛ الإرشاد، ج2، ص80
[3] - مثیر الأحزان، ص59
منابع:
مروری بر مقتل سيدالشهداء علیه السلام
نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان