از سنگینترین و سختترین مصائب کربلا، شهادت حضرت قمر بنی هاشم(ع) است. شخصیت و عظمت و شهادت او را کتاب شریف ارشاد، بحارالأنوار، فرسان الهیجاء، پیشوای شهیدان، مقتل الحسین مقرّم، معالی السبطین، کبریت احمر بیرجندی، اعیان الشیعه و منتهی الآمال و وقعة الطف ابومخنف و منتخب طریحی نقل کردهاند.
امیرالمؤمنین(ع) به برادر خویش عقیل که آگاه به انساب عرب بود فرمود: «اُريدُ مِنکَ أن تَخطِبَ لی إمرَآةً مِن ذَوِی البُيوتِ وَ الحَسبِ وَ النَّسَبِ وَ الشُّجاعَة»[1] علاقه دارم زنی را برای من خواستگاری کنی، خانواده دار، دارای حسب و نسب و شجاعت باشد، «لِکَی اُصیبَ مِنها وُلدا» فرزندانی از او برای من به عمل بیاید، «یَکونُ شجاعاً عضُدا» که شجاع و قوی باشند، «یَنصُرَ وَلَدیَ الحُسَین» که فرزندم حسین را یاری کنند. «لِیُواسیهِ لِنَفسِهِ فی طَفِّ کَربلا» که عقیل حضرت فاطمهی کلابیّه ملقب به امّ البنین را برای حضرت(ع) خواستگاری کردند. چهار پسر برای امیرالمؤمنین آورد.
قمر بنی هاشم، عبدالله، جعفر، عثمان.
وقتی قمر بنی هاشم، دیدند اکثر یاران شهید شدهاند، به برادرشان فرمودند: «یا بَنی اُمِّی» فرزندان مادرم، «تُقَدِّموا» جلو بیفتید، که من شما را ببینم که برای خدا و پیغمبرشان خیرخواهی کردید. شما که فرزندی ندارید، خیلی جوانید، «تُقَدِّموا بِنَفسی أنتُم» بشتابید جان من فدای شما باد. «فَحاموا عن سَیِّدَکُم حَتِّي تَموتوا دونَه» از آقای خودتان دفاع کنید تا جایی که در پیش روی او شهید شوید. همه با کمال میل رفتند و شهید شدند. دربارهی مقام عباس(ع) نوشتهاند:
«کانَ فاضِلاً عالِماً عابِداً زاهِداً فَقیهاً تَقیّاً» او فاضل بود و عالم بود، بندهی واقعی خدا بود، اهل زهد بود، دین شناس و پرهیزگار بود. از القاب او قمر بنی هاشم است، که نوشته اند به خاطر چهرهی نورانی و معنویتی که از سه خورشیدی چون امیرالمؤمنین و حسن و حسین: داشت، به او قمر بنی هاشم میگویند. باب الحوائج، از القاب اوست. چون هر كسي مشکلی دارد به او متوسل میشود، مشکلش آسان می شود.
شهید، عبد صالح، سقّا، المستجار، قاعد الجیش، الحامی، المصفی و الضیغم، از القاب اوست.
صدوق در کتاب خصال از زین العابدین(ع) نقل میکند که فرمود: «رَحِمَ الله أمّیَ العَبّاس فَلَقَد آثَرَ وَ أبلی وَ فَدی أخاهُ بِنَفسِه» خدا عمویم عباس را رحمت کند که ایثار کرد، جنگ نمایانی کرد، خودش را فدای برادرش کرد. «حَتي قُطِعَت یَداه» تا دو دستش از بدن جدا شد. «فَأبدله اللهُ عَزَّ وَ جَل بِهما جَناحَین» خدا به جای آن دو دست جدا، دو بال به عمویم می دهد که در قیامت،«یَطیرُ بِهِما مَعَ المَلائِکةِ فِی الجَنَّة» با فرشتگان در بهشت پرواز می کند.
و حضرت(ع) فرمود: «إنَّ لِلعَبّاس عِندَ اللهِ تبارک و تعالی مَنزلَةً يغبِطُهُ بِها جَميعُ الشُّهدا يَومَ القيامَة» مقامی پیش خدا برای عباس هست که همهی شهدا روز قیامت به آن مقام غبطه میخورند. امام صادق(ع) میفرماید: «کانَ عَمُّنا العَبّاس نافِذَ البَصيرَة صَلبَ الإيمان جاهَدَ مَعَ أخيهِ الحُسين وَ أبلی بَلاءَ حَسَنا وَ مضی شَهيدا» عمویم عباس(ع) بصیرت نافذی داشت، ایمان استوار و قوی داشت، کنار برادرش جهاد کرد، جنگ نیکویی با دشمن کرد و شهید از دنیا رفت.
به خاطر این همه عظمت بود که ارشاد مفید صفحهی هشتاد و هشت میگوید: عصر تاسوعا وقتی عمر سعد دستور حمله داد، حضرت(ع) کنار خیمه سر به زانو داشت، خواب بود که زینب کبری(س)صیحه زد و نزد برادر آمد، عرض کرد: حسین جان صدای دشمن را نمی شنوی، نزدیک شدند.
امام(ع) سر برداشت و گفت: خواهر، الان پیامبر(ص) را در خواب دیدم، به من گفت نزد ما میآیی. زینب(س) به صورت خودش زد و ناله کرد. حضرت(ع) فرمود: خواهر ساکت باش، ناله نکن.
قمر بنی هاشم(ع) گفت: برادر لشکر دشمن به سوی شما می آیند. حضرت(ع) برخاست و فرمود: «عَبّاس بِنَفسی أنتَ یا أخی» فدای تو شود جان من ای برادر، به سوی آن ها برو، اگر شود آن ها را برگردان تا فردا صبح، که امشب را به عبادت بپردازیم، «لَعَلَّنا نُصَلِّی لِرَبِّنا اللَيلَة وَ نَدعوهُ وَ نَستَغفِرُه» امشب را با نماز برای پروردگارمان و دعا و استغفار به پایان ببریم. «فَهُوَ يَعلَمُ أنّی قَد اُحِبُّ الصَّلاةَ لَه» خدا میداند که من عاشق نماز برای او هستم و عاشق تلاوت کتابش هستم و عاشق دعا و استغفار هستم.
منظور از این که امام(ع) فرمود: «بِنَفسی أنتَ» من فدای تو شوم عباس، عظمت عباس درک می شود.
دایی حضرت قمر بنی هاشم(ع) که از حاشیه نشینان بارگاه دشمن بود به خیال این که به خواهرزادههایش خوش خدمتی کند، امان نامه برایشان گرفت و با پیکی به کربلا فرستاد. قمر بنیهاشم به پیک فرمود: برو به او بگو امان خدا برای ما بهتر است و شمر وقتی پشت خیمه آمد و قمر بنیهاشم و برادرهایش را صدا زد، حضرت(ع) جواب نداد، برادرانش هم جواب ندادند. امام حسین(ع) فرمود: عباس جان هر چند هم فاسق است، او را بیجواب نگذار. بیرون آمدند گفتند: چه میخواهی؟ گفت: همگی شما در امان هستید و کسی با شما کار ندارد. هر چهار نفر گفتند خدا تو را و امان تو را لعنت کند، آیا ما امان داشته باشیم و پسر رسول خدا امان نداشته باشد؟
بحار جلد چهل و پنج و دیگر کتابهایی که ذکر کردم، نوشتهاند: حضرت عباس(ع) وقتی غربت و تنهایی برادر را دید، پیش حضرت(ع) آمد گفت: «یا أخی هل مِن رُخصَة» به من اجازه می دهید به میدان بروم؟ «فَبَکی الحُسَین بُکاءً شَدیداً» امام حسین(ع) گریهی سختی کردند. «ثُمَّ قالَ یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوائی» برادر، تو صاحب پرچم منی، اگر تو بروی شیرازهی کار از هم میپاشد، جمع ما متفرق میشود، «وَ إذا مَضَیتَ تَفَرَّقَ عَسکری » بعد فرمود: عباسم، «فاطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء» کمی آب برای این بچه ها بیاور.
قمر بنی هاشم(ع) مقابل لشکر آمدند، لشکر را موعظه کردند، از عذاب خدا ترساندند. سودی برای مردم نداشت. «فَرَجَعَ إلی أخیه» برگشتند به طرف حضرت حسین(ع). «فَسَمَعَ الأطفال یُنادون العَطَش العَطَش» شنیدند این بچهها فریاد العَطَش، العَطَش میزنند. سوار یک مرکب شد، نیزهای به دست گرفت، مشک به دوش برداشت، حمله کرد به دشمن، هشتاد نفر را کشت، تا خودش را به آب رساند.
این جا نهایت ایثار و جوانمردی را نشان داد. «فَلَمّا أرادَ أن يَشرِبَ غُرفَةً مِنَ الماء» میخواست کفی از آب را بخورد. «ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه» به عطش ابیعبدالله و اهل بیتش توجه کرد، «وَ قال وَ اللهِ لا أشرِبُهُ» به خدا سوگند نمینوشم، «وَ أخِی الحُسین وَ عَیالِهِ وَ أطفالِهِ عَطاشا» برادرم حسین و زن و بچهاش و اطفالش تشنه باشند، «لا کانَ ذلِکَ أبدا» ابداً چنین چیزی ممکن نیست که من لب به آب بزنم. مشک را پر کرد، روی شانهی راست انداخت، به سوی خیمه حرکت کرد. ولی از هر طرف او را احاطه کردند و از همه طرف به او تیراندازی شروع شد.
نوشتند: در حدّی که زره او مانند خارپشت پر از تیر شده بود. زین بن ورقاء و حکیم بن طفیل کمین کردند و از پشت یک درخت خرما، دست راستش را قطع کردند.
به سرعت شمشیرش را به دست چپ داد، بند مشک را به شانهی چپ انداخت و فریاد زد:
«وَ اللهِ إن قَطَعتُم یَمینی
إنّی اُحامی أبداً عَن دینی،
وَ عن إمام صّادِقِ الیَقین
نَجل النَبّیٍ الطاهِرِ الأمین» به همین حال به جنگ ادامه داد تا ناتوان شد.
نوفل ازرقی و حکیم ابن طفیل کمین کردند و دست چپش را هم قطع کردند.
پس فریاد زد: «یا نَفس لاتَخشیَ مِنَ الکُفّاری وَ أبشَری بِرَحمَةِ الجَبّاری» تو داری در راه حسین کشته میشوی، من تو را به رحمت خدا بشارت می دهم، هیچ واهمه نداشته باش. ولی در عین حال شاد و خوشحال بود که می تواند آب به خیمهها برساند و ناراحت دو دستش نبود. ولی در این حال تیری به مشک خورد، همهی آبها ریخت، در جا تیر دیگری هم به سینهی او زدند، عمودی از آهن به فرقش زدند که دیگر طاقت سواری نداشت.
از بالای اسب روی زمین افتاد. «صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی» اولین باری بود که حضرت(ع) را به عنوان برادر خطاب قرار داد. امام(ع) به سرعت آمد و او را با دست بریده و فرق شکافته و بدن قطعه قطعه دید، فریاد زد: «ألانَ إنکَسَرَ ظهري» برادر کمرم شکست «وَ قَلَّت حیلَتی» چارهام کم شد. «وَ انقَطَعَ رَجائی» امیدم برید، «وَ شَمُتَ بی عَدوّی» حالا دیگر دشمن مرا زخم زبان میزند، «وَ الکَمَد قاتِلی» غصهی تو تا غروب مرا میکشد. لشکر با آمدن امام(ع) پا به فرار گذاشتند. امام(ع) فریاد زد: «أینَ تَفرّون» کجا فرار میکنید؟ «وَ قَد قَتَلتُم أخی» شما که برادر مرا کشتید، «أینَ تَفرّون» کجا فرار میکنید «وَ قَد فتتم عضدی» شما که نیروی مرا در هم شکستید؟ چون بدن عباس(ع) را قطعه قطعه کرده بودند، نتوانست بدن را حرکت دهد. پس حضرت دیگر سوار بر مرکب نشد، گویا طاقت نداشت، عنان مرکب را به دست گرفت، به سوی خیمه ها حرکت کرد، وقتی زنان و دختران دیدند امام میآید، از همه زودتر سکینه به جانب ابی عبدالله(ع) آمد، عنان اسب پدر را گرفت، گفت: «أبَتا هَلَ لکَ عِلمٌ بِعَمّی العَبّاس» از عمویم عباس خبر داری؟ او به من وعدهی آب داد، عادتش هم خلف وعده نبود، پدر آیا خود او آب خورد؟ امام(ع) با شنیدن سخنان سکینه گریه کرد، فرمود: دخترم عباس را کشتند. وقتی زینب(س) خبر قتل برادر را شنید فریاد زد: «وا أخاه، وا عَبّاساه، وا قِلَّةُ ناصِراه، وا ضَیعَتاهُ مِن بَعدِک» وای برادرم، وای عباسم، وای از کمی یار، وای از تلف شدن بعد از تو. سپس کنار بدن وقتی نشست، «أخَذَ الحُسین رَأسَه» سرش را به دامن گرفت. «وَ وَضَعَهُ فی حِجرِه» آن فرق شکافته را روی دامن گذاشت و خون از دو چشم عباس پاک کرد. نفسی مانده بود برای قمر بنی هاشم(ع) که همان نفس را هم خرج گریه کرد. امام حسین(ع) فرمود: «ما یُبکیک یا اباالفضل» چرا گریه میکنی؟ عرض کرد: «أخی یا نورَ عَینی وَ کیفَ لا أبکی» برادرم، نور چشمم، چرا گریه نکنم؟ «وَ مِثلکَ الان جِئتَنی وَ أخَذتَ رَأسی عَنِ التُّراب» تو آمدی الان سر مرا از روی خاک برداشتی، «فَبَعدَ ساعَةٍ مَن یَرفَعُ رَأسَک» اما ساعتی دیگر که خودت شهید میشوی، چه کسی سر تو را از روی خاک بر میدارد و چه کسی خاک از صورت مبارک تو پاک می کند. آنگاه حضرت به شرف شهادت نائل شد.
پی نوشت ها:
[1] - الإرشاد، ج2، ص109؛ بحارالأنوار، ج45، ص41، باب37؛ فرسان الهیجاء، ج1، ص210؛ مقتل الحسین، ص328؛ کبریت احمر، ص160-162؛ اعیان الشیعه، ج1، ص608-609؛ منتهی الامال، ج1، ص279؛ وقعة الطف، المنتخب، ص305
منابع:
مروری بر مقتل سيدالشهداء علیه السلام
نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان