ميثم تمار يك خرمافروش بود. در اصلّ هم ايرانى بود نه عرب. غلام هم بود تا اينكه امير المؤمنين او را خريد و آزاد كرد. بعد، به او فرمود:
تو وقتى در كشور خودت (ايران) متولد شدى، پدر و مادرت اسمت را سالم گذاشتند.
ميثم بعد از رحلت پيغمبر به دنيا آمده بود و در زمان امير المؤمنين جوانى بيست و اندى ساله بود، اما نقل است كه وقتى در سال 60 هجرى قبل از اينكه مراسم حج شروع شود، به در خانه حضرت حسين در مكه رفت تا ايشان را ببيند، با ام سلمه همسر پيغمبر گفتگويى كرد كه به واقع عجيب است. آن روز، وقتى ميثم به منزل امام حسين رفت، ام سلمه از پشت در به او گفت: ابى عبد اللّه از شهر بيرون رفتهاند و فكر نمىكنم تا غروب هم برگردند. ميثم گفت: من عجله دارم و به عراق برمىگردم.
اگر ابى عبد اللّه آمدند، به ايشان بگوييد مردى به نام ميثم تمار آمده بود شما را ببيند ...
ام سلمه نام ميثم را كه شنيد گفت: تو ميثم تمارى؟ گفت: آرى. فرمود:
بارها ديدهام كه نيمه شب امام حسين، عليه السلام، سر بر سجده نهاده و اشك مىريزد و در همان حال تو را دعا مىكند.
آرى، انسان عاقل، انسانى كه حق را يافته و با حق يكى شده، به حق اقتدا مىكند و از اين رهگذر ارزشى مىيابد كه حضرات معصومين در نماز شب خود او را دعا مىكنند.
دلا غافل ز سبحانى چه حاصل؟ مطيع نفس و شيطانى چه حاصل؟
بود قدر تو افزون از ملائك تو قدر خود نمىدانى چه حاصل؟
منبع : پایگاه عرفان