دوستى داشتم كه در كار خير و گرهگشايى از زبدههاى اين روزگار بود، در بناى بسيارى از مساجد و بيمارستانها و مدارس و خانهسازىها براى مستحقّان و مشاهد مشرفه و حوزههاى علميه سهم به سزايى داشت، مىگفت: هر شب جمعه براى رسيدگى به بناهايى كه در جهت خير داشتم به قم مىرفتم، در اين رفت و آمد از فقر دهها خانواده مطلع شدم، براى هر يك به فراخور حالشان سهمى قرار دادم، عصر پنجشنبهاى نزديك حرم نشسته بودم، پيرهزنى سراغم را مىگرفت، يكى از خادمان حرم وى را به سوى من هدايت كرد، يازده ريال به من داد، به او گفتم: چيست؟ پاسخ داد: من از آن خانوادههايى هستم كه از اعطاى شما سهم دارد، با زحمت به شناخت شما نايل شدم، تا ديروز بىخرجى بودم، ديروز پسرم از سربازى آمد و همان ديروز سركار رفت و شب با گرفتن مزد به خانه آمد اين يازده ريال از كمك شما باقى مانده بود كه من با كمك پسرم نسبت به آن بىنياز شدم، خرج كردن آن را حرام دانستم، به اين خاطر پس آوردم تا به مستحق ديگر برسد!!