شيخ كلينى از امام صادق عليه السلام نقل مىكند:
امير بنىاسرائيل جهت انجام كارى به شخص مطمئنّى نيازمند شد، چنين شخصى را از قاضى خواست قاضى گفت: امروز موثّقتر از برادرم كسى را نمىشناسم امير او را خواست، آن مرد از اجابت خواسته امير كراهت داشت؛ به قاضى گفت: از اين كه امر همسرم را ضايع بگذارم ناراحتم. امّا عذر او قبول نشد و مجبور به انجام مأموريت گشت.
به برادر گفت: امروز چيزى در زندگى من از وضع همسرم مهمتر نيست، بجاى من از او نگهدارى كن و به برنامههاى زندگى اين زن خدايى توجّه داشته باش، تا من از سفر برگردم!
مرد به سفر رفت. زن از شدّت اتصال به حق از خانه خارج نمىشد. قاضى گاه به گاهى به درب خانه مراجعه كرده و نيازهاى منزل را رسيدگى مىكرد.
روزى از آن زن متديّن درخواست نامشروع كرد. زن با كمال شدّت به او پاسخ منفى داد. قاضى او را تهديد كرد كه اگر خواستهام را نپذيرى به امير مىگويم زن در غيبت برادرم خيانت كرد. زن به او گفت: آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن!!
قاضى شقى نزد امير، از آن صالحه عابده شكايت كرد. امير گفت: هرچه حكم شرع اقتضا مىكند در حق او اجرا كن!
قاضى نزد زن آمد و گفت: دستور رجم تو را دارم، يا خواستهام را اجابت كن يا براى سنگسار شدن آماده باش. گفت: من به خاطر مولايم از اجابت خواسته تو معذورم، آنچه از دستت برآيد انجام بده!
زن را از خانه بيرون كشيد، گودالى آماده كرد و با گروهى از مردم او را به عنوان زن زناكار سنگسار كرد، به خيال خودشان زن از شدت سنگسار مرد؛ او را رها كرده و به خانهها برگشتند. شب فرا رسيد، زن در خود رمقى حس كرد، از گودال درآمد و از شهرى كه در آن زندگى مىكرد دور شد، به دير راهبى رسيد، كنار در دير خوابيد. راهب پس از طلوع آفتاب او را ديد، داستانش را پرسيد، زن آنچه بر او رفته بود بيان كرد!
راهب را فرزندى بود كه تازه از مرض خوب شده بود و نياز به سرپرستى مطمئن داشت، طفل را براى تربيت به آن زن سپرد. خدمتكارى كه براى راهب خدمت مىكرد، پس از ديدن آن زن به او چشم طمع دوخت، خواسته نامشروعش را اظهار كرد، زن به او پاسخ منفى داد، زن را تهديد به قتل كودك كرد، جواب داد: آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن كه من دامن به ننگ گناه آلوده نكنم!!
خدمتكار ضربهاى به كودك زد كه منجر به قتل او شد، با عجله نزد راهب آمده گفت:
طفلت را به زن بدكارى واگذاشتى، او هم طفل را كشت. راهب آمد به آن زن گفت: اين مزد خدمت من است؟ پاسخ داد: من دست به خون اين بىگناه نياوردم، داستان من اين نيست كه براى تو گفتهاند، سپس ماجراى خود را شرح داد. راهب گفت: علاقه به ماندن تو در اينجا ندارم، اين بيست درهم را بگير و از اين ناحيه برو!!
از آنجا حركت كرد، به دهى رسيد كه مردى را زنده به دار آويخته بودند، سبب پرسيد؟ گفتند: در اينجا رسم است بدهكار را به چوب مىبندند تا تسويه حساب كند! بيست درهم را داد و گفت: اين مديون را آزاد كرده و از اين بلا نجاتش دهيد.
چون از دار به زير آمد به آن زن گفت: كسى هم چون تو بر من منّت دارد، مرا از دار و از مرگ نجات دادى، هماكنون با تو هستم هرجا كه بخواهى بروى.
با هم آمدند تا به ساحل دريا رسيدند، جمعى را با يك كشتى ديدند، به زن گفت: در اينجا باش تا من براى اهل كشتى كار كرده و درهمى فراهم آورم. به كنار ساحل آمد، از آنان پرسيد: كيستيد؟ گفتند: جماعتى تاجريم. گفت: چه داريد؟ گفتند: مال التجاره، عنبر و اشياى ديگر. گفت: با من گوهر گرانبهايى است كه به همه مال التجاره شما مىارزد.
گفتند: چيست؟ گفت: كنيزى ماهرو كه همانندش را تاكنون نديدهايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: به شرط اين كه برويد از نزديك او را ببينيد، سپس درباره قيمتش با هم گفتگو مىكنيم!!
رفتند و او را ديدند و گفتند: جنس ارزندهاى است به ده هزار درهم او را فروخت، پولش را گرفت و فرار كرد. تاجران نزد زن آمدند و گفتند: به درون كشتى آى. گفت: چرا؟
گفتند: تو را از مولايت خريدهايم. گفت: من مولايى ندارم. گفتند: حرف بيهوده نزن يا برخيز و سوار كشتى شو يا تو را مىبريم!
براى اين كه كسى به او چشم طمع نيندازد او را در سفينهاى كه جاى مال التجاره بود جاى دادند و خود به كشتى مسافرى سوار شدند. بادى وزيد، كشتى مسافربرى غرق شد، كشتى مال التجاره در درياها گشته و سپس به جزيرهاى از جزاير دريا رسيد. آن زن بزرگوار از كشتى پياده شد، جزيرهاى ديد داراى آب خوشگوار و ميوههاى گوناگون، گفت:
در اينجا مىمانم، از آب و ميوه اين سرزمين الهى بهره گرفته و خدايم را در اين گوشه خلوت عبادت مىكنم.
خداوند بزرگ به پيامبرى از رسولان بنىاسرائيل وحى كرد: نزد امير شهر رو و به او بگو: مرا در يكى از جزيرههاى اين دريا خلقى است، تو و همه افراد منطقه به آنجا رويد و نزد او به گناهانتان اقرار كنيد و از او بخواهيد از شما درگذرد، اگر او از شما گذشت من هم مىگذرم!!
پادشاه مملكت با اهل آن ديار به آن جزيره رفتند، تنها زنى را ديدند كه در آنجا مشغول عبادت است. امير نزد زن آمد و گفت: قاضى شهر نزد من آمد و از زنى سعايت كرد، من او را امر به سنگسار آن زن كردم، در حالى كه در آن داستان تحقيق ننمودم، از گناهم مىترسم مرا ببخش. زن گفت: تو را بخشيدم بنشين. سپس شوهر زن آمد، در حالى كه همسر خود را نشناخت داستان خود را گفت و ترس خويش را از اين كه حق زن در جنب او ضايع شده باشد اعلام كرد و طلب آمرزش نمود. زن گفت: تو را بخشيدم نزد امير بنشين. آن گاه قاضى آمد و از زن طلب بخشش كرد او هم بخشيده شد. سپس راهب آمد، راهب را هم بخشيد. آن گاه آن ناپاك نمك به حرام ناموس فروش آمد و از آن زن طلب عفو كرد. زن گفت: برو خدا تو را نبخشد. سپس زن نزد شوهر خود آمد و خويش را معرّفى كرده آن گاه گفت: من از اين پس حاجت به مردى ندارم، ديدى كه از مردم بىتقوا چه ديدم، مرا در اين مكان رها كنيد تا بقيّه عمر به عبادت حق مشغول باشم
منبع:عرفان اسلامى، ج13
منبع : پایگاه عرفان