دارالعرفان/ شبی در حال مستی، حوالی چهارراه حسنآباد افتاده و خوابم برده بود. صبح روز بعد، که جمعه هم بود، پیشنماز مسجد همتآباد در مسیر رفتن به مسجد مرا در آن وضع دید. خیلی با محبت بیدارم کرد و با اصرار برای خوردن چای و صبحانه به مسجد برد. مراسم دعای ندبه ...
به گزارش روابط عمومی و امور بین الملل مؤسسه علمی فرهنگی دارالعرفان، استاد حسین انصاریان در یکی از خاطرات تبلیغی خود، چنین نقل می کند:
قبل از انقلاب، روزی در خیابان ری میگذشتم، جوانی لوطیوار جلوی مرا گرفت و گفت: «من اینجا مغازه دارم و کارهای تعمیر ماشین انجام میدهم. دوست دارم چند دقیقه به مغازۀ من بیایی و با هم یک چای بخوریم». رفتم و ساعتی با او نشستم. او میگفت: «شبی در حال مستی، حوالی چهارراه حسنآباد افتاده و خوابم برده بود. صبح روز بعد، که جمعه هم بود، پیشنماز مسجد همتآباد در مسیر رفتن به مسجد مرا در آن وضع دید.
خیلی با محبت بیدارم کرد و با اصرار برای خوردن چای و صبحانه به مسجد برد. مراسم دعای ندبه بود و شما منبر رفتید. من در همان جلسه تصمیم جدی گرفتم و همۀ کارهای بد را ترک کردم. پس از چندی دختر خانمی را عقد کرده، قرار گذاشتم که باید با حجاب شود؛ ولی اکنون که سه ماه می گذرد، او اصرار دارد که بیحجاب شود، این در حالی است که من او را خیلی دوست دارم و اکنون نمیدانم باید چه کنم؟».
به او گفتم: «اگر واقعاً دلت میخواهد، در چند جلسه من حرفهایی را یادت میدهم تا به او بگویی. اگر قبول کرد که هیچ وگرنه ببینم چه باید کرد». پس از چهار - پنج جلسه، گفت: «فایدهای ندارد». گفتم: «اگر میتوانی برای خدا از او بگذر، خداوند عوضی بهتر میدهد، قرآن میفرماید: «عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْراً مِّنْهَا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا رَاغِبُونَ». آن جوان گفت: «تو به من قول میدهی که چنین شود؟» گفتم: «قول میدهم». او هم رفت و زنش را طلاق داد. سه - چهار ماه گذشت، هر بار که مرا میدید میگفت، قولت چی شد؟ چرا عمل نشد؟ و من میگفتم ان شاء الله عمل میشود. روزی به پروردگار عرضه داشتم: پروردگارا، من از جانب تو قول دادهام. این آدم هم که لات و عرق خور بوده، به راه تو برگشته است. لطفاً کاری برایش بکن تا هم دلش به دست آید و هم این قدر مرا مؤاخذه نکند».
چندی بعد او را در حرم حضرت رضا(ع) دیدم، گفتم: «حالت چطور است؟» گفت: «بسیار عالی. دختر خانمی بسیار مؤمن پیدا کردهام که خیلی هم از اولی زیباتر است. با هم عروسی کردهایم و خیلی راضیام». چند سال بعد او را دیدم. احوالش را پرسیدم. گفت: « شاد و خرم هستم. دو بچه هم دارم. اسم یکی را حسین و دیگری را ابوالفضل گذاشتهام».
این هم از برکت دعای ندبه آن مسجد بود که امام جماعتش فردی بسیار با اخلاق و مهربان بود. امام جماعت آنجا، حاج آقا مصطفی مسجد جامعی، پدر آقای مسجد جامعی، بود. مراسم دعای ندبه بسیار شلوغ میشد و خود حاج آقا در طول مراسم در مسجد خدمت میکرد، به همه مهر می ورزید و اگر کسی نمیآمد، به او زنگ میزد و احوالش را میپرسید.
انتهای پیام /
منبع : پایگاه عرفان