امام صادق (عليه السلام) روايت مى كند : دلقكى بيكار در مدينه بود كه اهل مدينه از دلقك بازى و سخنانش به خنده مى آمدند . روزى به مردم گفت : اين مرد مرا خسته و درمانده كرد ( منظورش حضرت على بن الحسين (عليه السلام) بود ) .
آن گاه به مردم خطاب كرد كه هيچ كارى از كارهاى من او را به خنده نياورده و به ناچار بايد ترفندى به كار گيرم تا او را بخندانم !
امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد : روزى على بن الحسين (عليهما السلام) در حالى كه دو نفر از غلامانش او را همراهى مى كردند از منطقه اى عبور مى كردند ، ان دلقك به سوى حضرت آمد و رداى مباركش را از پشت سرش ربود ، دو خدمتكار حضرت او را دنبال كردند و ردا را از دستش گرفته به جانب حضرت آوردند و به دوش مباركش انداختند . حضرت در حالى كه خود را از چشم انداز ان دلقك پنهان مى داشتند و ديده از زمين برنمى گرفتند به دو خدمتكارش فرمودند : اين چه اتفاقى بود كه رخ داد ؟ گفتند : مردى دلقك است كه مردم مدينه را مى خنداند و از اين راه نان مى خورد ! امام فرمود : به او بگوييد واى بر تو ! براى خدا روزى است كه در آن روز ، بيكاران و بيعاران زيان مى كنند(1) .
پي نوشت:
1 ـ امالى صدوق: 220، المجلس التاسع و الثلاثون، حديث 6; بحار الانوار: 68 / 424، باب 93، حديث 66.