بحر امواج ولا را گهرى پيدا شد
آسمان هاى شرف را قمرى پيدا شد
پدر پير خرد را پسرى پيدا شد
همه گفتند حسين دگرى پيدا شد
مژده اى اهل ولا باز ولى آمده است
كه على بن حسين بن على آمده است
ماه امشب عرق شرم به پيشانى ريخت
مهر هستى به زمين بهر گل افشانى ريخت
آسمان از سر و رو، اختر نورانى ريخت
نقل در دامن آن، بانوى ايرانى ريخت
اختر كشور ايران به جهان ماه آورد
بلكه خورشيد بهنگام سحرگاه آورد
دخت ايران كه به خلق دو جهان مام آمد
اختر عزّ و جلالش به لب بام آمد
ذره اى بود كه برتر ز مه نام آمد
شهربانو به جهان بانوى اسلام آمد
پسرى زاد كه عيسى است ز جان پابستش
مى سزد مريم اگر بوسه زند بر دستش
پسرى زاد على نام و محمد مرآت
چه پسر خاك رهش خوب تر از آب حيات
چه پسر عبد خدا و به خدا جلوه ذات
به كمال و به جلال و به جمالش صلوات
يوسف فاطمه را نور دو عين آورده
يا حسين دگرى بهر حسين آورده
اين پسر دسته گل دسته گل ياسين است
اين پسر طوطى گلخانه عليّين است
اين پسر جان حسين است و روان دين است
اين پسر طاعت و تقوا را خود آذين است
اين پسر كعبه و چشم همگان زمزم اوست
زندگى بخش همه عالم و آدم دم اوست
اين كريمى است كه دشمن همه شرمنده اوست
اين اسيرى است كه آزادى يك بنده اوست
اين خطيبى است كه خون شهدا زنده اوست
اين خدا نيست ولى خلق جهان بنده اوست
اين تجلاى جمال ازلى مى باشد
اين على بن حسين بن على مى باشد
ز سپهر عظمت ماه تمامش گويند
جن و انس و ملك و حور سلامش گويند
شجر و كوه و در و دشت امامش گويند
گرچه دشنام به دروازه شامش گويند
حبل ايمان همه رشته ى قنداقه ى اوست
سرمه چشم ملك خاك ره ناقه ى اوست
مخزن سرّالهى ست دل آگاهش
حوريان فيض گرفتند ز خاك راهش
رخ، گل انداخته از بوسه ثارالهش
زينب فاطمه مبهوت جلال و جاهش
اين همان است كه حقش به تاراج رود
دست در سلسله با ناقه به معراج رود
اين كه خورشيد، غبار كف پايش گردد
اين كه گردون سپهر، تير بلايش گردد
اين كه جان ملك الحاج، فدايش گردد
قتلگه مروه و ويرانه،صفايش گردد
آفرينش همه بر، دامن او چنگ زنند
غم ندارد ز سربامش، اگر سنگ زنند
عشق و آزادى و ايثار و وفا مكتب او
بين طوفان بلا ذكر خدا برلب او
مى دهد جا به زمزمه يارب او
غل و زنجير شده محو نماز شب او
در غل جامعه از جامعه مى بود خدا
پاى تا فرق خدابود خدا بود خدا
او كه هر سلسله را بار غمش بر دوش است
گرچه نيش از همگان ديده كلامش نوش است
خطبه اش اهل ولا را همه جا در گوش است
مسجد شام هنوز از سخنش مدهوش است
تا ابد از دم او در نظر خصم اللَّه
مسجد شام سياه است سياه است سياه
اى كه آراسته خود را به نماز تو، نماز
وى به درگاه تو آورده دعا روى نياز
زلف حورا كشد از حلقه ى زنجير تو ناز
بر لب بام تو ارواح رسل در پرواز
خرم از آب و گل عشق تو آب و گل ما
جان مائى و گلستان بقيع است دل ما
گلشن سبز محبت گلى از دامن تو
روزى عالميان خوشه اى از خرمن تو
جان خلق دو جهان باد فداى تن تو
دست هر سلسله بر سلسله ى گردن تو
باغ عشق از گهر اشك تو آبادى يافت
با اسيرى تو آزادگى آزادى يافت
من كيم ذاكر و مداح و ثناگوى توام
فارغ از خود شده مشغول هياهوى توام
آبرو يافته ى خاك سركوى توام
سايه پروده اى از سرولب جوى توام
اى كه نيم نگهت برده دل عالم را
دست گيرى كنى در روز جزا )ميثم( را