ابن شهاب زهري در شبي سرد و باراني آن حضرت را در مدينه ديد كه آردي بر دوش مي كشد، گفت: يابن رسول الله (ص) اين چيست؟ امام فرمود: سفري دارم، براي آن توشه اي آماده كرده ام، مي خواهم در جاي محفوظي بگذارم كه وقت رفتن با من باشد.
گفت: يابن رسول الله! بدهيد غلام من آن را بردارد ،امام راضي نشد. گفت: پس بدهيد من به جائي كه مي خواهيد ببرم و شما زحمت نكشيد. امام فرمود: نه، مي خواهم آنچه را كه در سفر به من ياري مي كند و وارد شدنم را به آنجا كه وارد مي شوم نيكو مي گرداند خودم ببرم و اضافه كرد: زهري! تو را به خدا پي كار خودت برو و مرا به حال خودم واگذار.
ابن شهاب گويد: بعد از چندي آن حضرت را ديدم كه به سفر نرفته است. گفتم: يابن رسول الله! اثري از سفر در شما نمي بينم؟! فرمود: سفرم آن نيست كه تو گمان كردي بلكه نظرم سفر مرگ بود و براي آن آماده مي شدم، آماده شدن براي مرگ، دوري از حرام و احسان در راه خير است. «قال بلي يا زُهْري ليس هو كما ظننت ولكنّه الموت و له اَستعِدّ، انّما الاستعداد للموت تَجنُّب اِلحرام و بذلُ الندّي في الخير».
سير الائمه/ج 3 /ص 201 و 209 /سيد محسن امين عاملي