برويد کنار
برويد کنار
گفتم برويد کنار .
نادانها دور شويد. برادر امير المومنين هشام بن عبد الملک وارد مي شوند.
جمعيت تکان نمي خورد ، گويي که انگار نه صدايي شنيده و نه کسي را ديده. همانطور فشرده مشغول اعمال خود در محوطه ي مسجدالحرام هستند.
هشام بن عبد الملک از روي استيصال به رغم هيمنه ي ظاهري با آنهمه دبدبه و کبکبه ، مامور و محافظ ، خدم و حَشَمِ دست به سينه ، مجبور است حقيرانه بنگرد که چگونه ديگران دستشان به کعبه و حجرالاسود مي رسد اما او که برادر خليفه و از عناصر مهم حکومت است با بي اعتنايي تام و تمام مردم روبرو شده و خفّت بار به گوشه اي از مسجدالحرام رانده شده است.
ناگاه ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد.چنان همهمه و ولوله اي در جمعيت پديدار گشت که اطرافيان هشام را کنجکاو نمود.
افراد با احترام تمام خود را کنار مي کشند و راه باز مي کنند تا خورشيد وارد گردد.
چشمان از حدقه بيرون زده ديدگان ناشناس اطراف هشام از رصد چنين صحنه با شکوهي تصور بازگشت پيامبر است به ميان امت. شگفتي چنين صحنه بي نظيري همراهان هشام را چنان درگير خود کرده که همهمه ي سنگيني ميان آنها برمي انگيزد.
از آن ميان شخصي با حالتي که تمام وجودش لبريز از اعجاب است رو به هشام از او سوال مي کند که:
اين مرد کيست که مردم چنين پيامبرگونه او را اعزاز و اکرام مي کنند و راه بر او مي گشايند؟
هشام که به خوبي او را مي شناخت از روي تجاهل و ناداني و اينکه آبروي رفته خود را سر و ساماني دهد گفت: نمي شناسم.
همين حماقت کافي بود تا لسان الحق اردوگاه تابعين راستي و درستي، بانگ برآورد: اما من او را مي شناسم.
بيش از اين فرزدق اين منشي الاحرار دار بر دوشِ جان بر کف را تاب شکيبائي نبود که :
هذا الذي تعرف البطحاء وطأته والبيت يعرفه والحل والحرم
هذا ابن خير عبادالله کلهم هذا التقي النقي الطاهر العلم
هذا ابن فاطمه، ان کنت جاهله بجده انبياء الله قد ختموا
و ليس قولک((من هذا؟)) بضائره العرب تعرف من أنکرت والعجم
فرزند خُلق عظيم و خير کثير، زينت عابدين و سيد ساجدين و سرور بکائين ،
علي، اِبنِ حسينِ الشّهيد ،
مکه و منا و حلّ و حرم، زمين و زمان و کون و مکان و عرب و عجم او را مي شناسند تو که باشي که او را نشناسي.
نويسنده:محمد عليکرمي