خورشید جمالش مشرق از برج كمال آمد | خدا را شد جلوهگر بر خلق اشراق جمال آمد |
شد از برج عبودیت عیان شمس ربوبیّت | تجلّى جمال آن جا تجلّى جلال آمد |
ز مشرق تافت بدرى مشرق اندر لیلة القدرى | كه شمس طلعتش، تمثال وجه بى مثال آمد |
عیان بر ممكنات از نور واجب شد یكى ممكن | كه چون او ممكنى در بینش ممكن محال آمد |
ز بستان امامت خاست سروى معتدل قامت | كه ظلّش عقول انبیا را اعتدال آمد |
به سیماى حُسن دهر از حسین آورد فرزندى | كه احسن احسن از جان آفرینش بر خصال آمد |
توان در صبر و حلمش یافت علمش را كه در عالم | كمال علم آن دارد كه حِلمش را كمال آمد |
روا باشد گرش در رتبه شمس الاولیا خوانم | كه در چرخ عبودیت جمالش بى همال آمد |
نبى را رفرف آمد توسن معراج و این شر را | به سیر ناقه تا معراج احمد انتقال آمد |
چو معراج محمّد نیستى بود از تعیینها | به معراج این على را با محمد اتصال آمد |
چنان در نیستى معراج كرد آن شاه لاهوتى | كه این خرگاه هستى همچو گردش از پغال آمد |
از آن روز سید آمد ساجدین را نزد مشتاقان | كه در لیل و نهارش سجده كردن اشتغال آمد |
اگر خواهى ز حالش بو برى بنگر در آثارش | كه اهل حال را بویى ز حالش از مقال آمد |
بنوش از جام توحید كلامش گر عطش دارى | كه جان تشنه كامان زنده زین آب زلال آمد |
هر آن كو عبد حق گشت مرآت جمال حق | خدا را اندر او بنگر كه مرآت جمال آمد |
مرا دیدار یزدان تا ابد دیدار او باشد | كه این چهره از ازل مرآت حسن لایزال آمد |
«فواد» اندر دو عالم از تو دیدار تو مىخواهد | كه از فضل توانش هم این لسان و این سؤال آمد |