وقتی حسین(ع) پیامبر را دلداری می دهد!/حسین من!هیچ روزی مثل روز تو نیست!/جمادی الاول98-تهران
زهرا(س) تا صدای باباش رو شنید، در رو باز کرد، پیامبر فرمودند: فاطمه جان، من امروز می خوام ناهار بیام پیش شما. چی داری بابا؟ گفت: بابا ام ایمن یه مقدار آرد و روغن برام آورده ...فرمودند: همین رو درست کن. فرمود: من رفتم غذا رو بار گذاشتم و اومدم نشستم،من و امیرالمؤمنین و حسن و حسین پیغمبر(ص) روبه روی ما چهارتا نشست. یه مقدار من رو نگاه کرد،یه مقدار علی رو یه مقدار هم بچه ها رو ، دیدم چهره اش رفت تو هم، بلند شد، رفت گوشهٔ اتاق ، دو رکعت نماز خوند.سلام نماز رو که داد، مثل یه آدم داغ دیده ،بلندبلند شروع کرد گریه کرد. ما به خودمون جرئت ندادیم بپرسیم چتونه؟ ولی حسین از جا بلند شد چهار سالش بود گفت: شما مگه امروز مهمانی نیومدین خونهٔ ما فرمودند: چرا عزیزم.
گفت: آقا مهمونی که گریه ندارد، چرا گریه می کنید؟! از پشت سر اوردش جلو نشوندش روی دامن فرمودند: حسینم، امروز شما چهارتا رو نگاه می کردم؛ در همین نزدیکی ها بین این در و دیوار صدای نالهٔ مادرت بلند می شه،چیزی نخواهد گذشت که تو محراب مسجد سحر ماه رمضان فرق بابات را می شکافن؛ بعد، از بابات چیزی نمی گذره که جنازهٔ برادرت رو مورد حمله قرار می دن،این سه تا مصیبت سنگین... اما اینجا ببینید پیغمبر(ص) چه گفتند! «لا یوم کیومک» حسین من، هیچ روزی مثل روز تو نیست که بین دو نهر آب، سر تو و بچه ها و یارانت رو از بدن جدا می کنن.