*وقتی فاتح خیبر از حال می رود!*
علی امروز چقدر سوخت! شما بعد از 1500 سال بال بال می زنید، علی چه حالی داشت! این دو پسر هفت ساله و شش ساله چه حالی داشتند! این دو دختر پنج ساله و چهارساله چه حالی داشتند! دیروز دو مطلب جدید گیر آوردم که برایتان بگویم؛ چه کردند! بچه ها هرچه صدایش می زنند، اوّلین بار است مادر جواب نمی دهد.
حسن و حسین با هم بلند شدند و به دو خواهر گفتند ما الآن به مسجد می رویم و بابا را خبر می کنیم. امیرالمؤمنین(ع) دید حسن و حسین پابرهنه می دوند؛ بابا زودتر خودت را به خانه برسان! بیشتر هم نگفتند، زودتر به خانه بیا. علی افتاد و غش کرد، تازه این بچه ها رفتند که آب بیاورند و به صورت بابا بپاشند. بابا را به هوش آوردند، بلند شد، عبا برنداشت، کفش به پا نکرد و دوید. بالای سر زهرا(س) آمد، برگشت و یک نگاه به قبر پیغمبر(ص) کرد(این مطلب دوم است) و گفت: «قَلّ یا رسول الله عن صفیتک صبری» من دیگر هیچ طاقتی ندارم! من که به 84 جنگ رفته ام و درِ خیبر را کنده ام، من با این جنازه چه کار کنم!