پادشاه یونان از کوچه ای عبور می کرد، سقراط حکیم(بعضی ها اعتقادشان این است و من هم در کتاب هایشان خوانده ام ایشان از انبیای خدا بوده است) در کوچه بر روی خاک خوابیده بود. شاه یونان با افراد لشکرش، سرهنگ و سرتیپ هایش آمدند که رد بشوند، گفت: این کیست که اینجا خوابیده است؟ یک نفر لگدی به او زد و گفت: بلند شو! سقراط چشمش را آرام باز کرد و همین طوری که خوابیده بود، بلند هم نشد، دید شاه ایستاده و سرهنگ ها، سرتیپ ها و سردارهایش به دنبالش برای تماشا هستند.
سقراط نگاه نکرد، شاه به او گفت: برای چه این طوری برخورد می کنی؟ اولاً بیدارت کرده اند، برای چه نشسته ای و بلند نمی شوی؟ برای چه توجه نمی کنی؟ این چه وضعی است؟! رعیت که نباید مقابل پادشاه این گونه باشد! سقراط گفت: فعلاً که من پادشاهم و تو نوکر و رعیت. پادشاه گفت: چه می گویی؟ گفت: درست می گویم. تو بردهٔ شهوات، هوای نفس و خیالاتت هستی و من حاکم بر همهٔ این امور هستم که آنها بر تو حاکم هستند. تو اصلاً بردهٔ من هستی، تو از کجا می گویی من شاهم؟! دروغ می گویی! شاه کسی است که حاکم بر بردگانش باشد؛ یعنی تسلط بر شهوتش، خواسته هایش و هوای نفسش داشته باشد. شاه به اسبش نهیب زد و رد شد. کوچه خلوت شد، سقراط هم چون خوابش تمام نشده بود، دوباره خوابید.