روزی نشسته بود کفش هایش را وصله می کرد و ابن عباس هم یک طرف نشسته بود؛ کفش هایش را که وصله کرد جلوی خود گذاشت و به ابن عباس گفت قیمت این کفش چقدر است؟! ابن عباس گفت کفش شما پر از وصله است و هیچ قیمتی ندارد. سپس علی(ع) فرمود حکومت من بر شما و بر دنیای شما اگر بر من زمینه ای نباشد تا حق غارت شده مظلومی را از یک ستمگر بگیرم و به او برگردانم، برای من از این کفش ها هم بی ارزش تر است. آیا کسی را سراغ دارید که جایگاه حکومتی خود را این گونه ارزیابی کند؟!
خودش نمی خورد تا همه را سیر کند، خودش نمی پوشید تا همه را بپوشاند و خودش استراحت نداشت تا همه مردم مملکت استراحت کنند اما خیلی مزاحم داشت به قدری که یک روز روی منبر مسجد کوفه، اشک ریخت و گفت شما مردم قلب من را در سینه ام مانند نمکی که در آب حل می شود، آب کردید.