شخصی به نام اسماعیل از ذریهٔ عباس بن عبدالمطلب می گوید: من روزی سر راه عبوری امام عسکری(ع) نشستم. وقتی امام به من رسید، به حضرت عرض کردم: والله من دیگر چیزی در بساط ندارم، نیازمند و محتاج هستم و یک دینار می خواهم؛ نه کم و نه زیاد!
امام خیلی با محبت به او فرمودند: چرا خلاف می گویی و برای اظهار حاجتت سوگند دروغ خوردی؟ چون به حضرت گفته بود که والله، من هیچ چیزی ندارم و تهی دست کامل هستم.
حضرت فرمودند: شما دویست اشرفی در منزلت پنهان کرده ای! البته من این را نگفتم که به تو محل نگذارم و چیزی به تو عطا نکنم. گفتهٔ من دربارهٔ دویست درهم تو به این خاطر نبود که تو را رد کنم. انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم السلام) کسی را رد نمی کنند. این اخلاق پروردگار است؛ با اینکه دارد، باز هم عطا می کند؛ با اینکه مردم دارند، خدا باز هم به آنها عطا می کند. وقتی ما در برابر دریایی از عطاالله هستیم، چرا خلاف کنیم؟ چرا خلاف بگوییم و چرا خلافِ اخلاقی داشته باشیم؟ با اینکه خلاف داریم، خدا به ما عطا می کند؛ حالا چرا خلاف کنیم و بار خودمان را سنگین کنیم؟ حضرت به خادم خودشان فرمودند که صد اشرفی به او بده. با اینکه داشت، امام عطا کرد؛ یعنی این طور نیست که شرط عطاکردن خدا، انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم السلام) این باشد که آدم به طور کلی نداشته باشد. آنها در عین داشتن هم عطا می کنند. بعد حضرت فرمودند: بهره ای از آن دویست اشرفی که پنهان کرده ای، نمی بری و محروم می شوی. سپس حضرت صد اشرفی را به او مرحمت فرمودند.
مدت اندکی گذشت، مشکلی برایش پیدا شد، در مضیقهٔ اقتصادی افتاد و نیازمند شد، به آن اتاق و زیرزمینی رفت که آن دویست اشرفی خودش را پنهان کرده بود. هرچه جست وجو کرد، دید خبری از آن دویست درهم نیست. همان طوری که امام عسکری(ع) به او خبر دادند.