زمانی استاد ابوالقاسم بنا در خانۀ ما بنایی می کرد . او در حین کار مطلب جالبی برایم تعریف کرد و گفت : « روزی شخصی بر ضد حاج آقا برهان حرفهایی به من زد و مرا نسبت به او مردد ساخت ، تا این که نماز جماعت آنجا را ترک کردم . طبق معمول که اگر کسی به مسجد نیاید، در اولین فرصت آقای برهان در خانه اش را زده ۀ احوالش را می پرسد ، پس از چندی حاج آقا به در خانۀ ما آمده ، گفت : چه شده ، گرفتاری ، مشکلی داری ، چرا مسجد نمی آیی ؟ من عذر آوردم که حالم خوب نیست . ولی خیلی ناراحت بودم . دو سه مسجد دیگر هم رفتم ، اما آنها را نمی پسندیدم . یک شب که عذاب وجدان خیلی به من فشار آورده بود، نصف شب به شدت گریه کردم . سپس به سادگی خطاب به خداوند عرض کردم : خدایا ، اگر این آقا شیخ علی اکبر برهان مورد تأیید توست ، به من بنمایان ، اگر هم نیست باز به من بنمایان .
خوابیدم و در خواب دیدم که سر تا پا بدن و لباسم ، همه پر از نجاست شده و خیلی وحشت داشتم که مردم مرا با این حال و روز ببینند . با اضطراب و عجله به این طرف و آن طرف می دویدم تا شاید حمام یا حوض آبی پیدا کنم . ناگاه چشمم به یک حمام افتاد و خیلی خوشحال شدم وارد حمام شدم ، دیدم کسی نیست با عجله خود را به زیر دوش رساندم و شیر را باز کردم . با کمال تاسف دیدم آب ندارد. فوری به زیر دوش دیگر رفتم ، آب نداشت . سومی هم همین طور . دیگر داشتم دیوانه می شدم . یک دفعه دیدم حاج آقا برهان آمد و گفت : اوستا عباس چه شده بابا ؟ خیلی نرم حرف زد : گفتم : ببخشید آقا ، من تمام بدن و لباسم آلوده به نجاست شده است . فرمود: ناراحت نباش ، الان پاک می شوی . خودش آمد و شیر آب را باز کرد. مثل آبشار آب بر سرم فرو ریخت . گفت : دیگر نگران نباش پاک می شوی . از خواب پریدم . فهمیدم آن وسوسه ، رذایل شیطانی و خباثت باطنی بوده که از جانب آن فرد بدگو به من سرایت کرده ، اکنون نیز محبت و بزرگواری مرحوم برهان مرا پاک کرده است .
صبح به مسجد رفتم . حاج آق وقتی مرا دید به گرمی استقبال کرد و بدون این که خوابم را تعریف کنم ، گفت : من خوشحالم که می بینم راحت هستی . من طاقت نیاوردم و خوابم را برایش تعریف کردم .
منبع : برگرفته از کتاب خاطرات استاد حسین انصاریان انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی