پیش از انقلاب ، زلزلۀ شدیدی منطقۀ گناباد را به لرزه درآورد و چندین هزار نفر را کشت . در این زمان پسر عمه ام در آنجا ماموریت بانکی داشت . برای خبرگیری از او ، نیز کمک رسانی به مردم منطقه ، روانۀ آن دیار شدیم . در این سفر آقای حاج اسدالله صفا – از نزدیکان مرحوم نواب صفوی – با من بود . ما کمک های نقدی مردمی زیادی را همراه داشتیم . ابتدا به مشهد و سپس به تربت حیدریه رفتیم . در آن شهر سراغ چهرۀ مردمی و سرشناس می گشتیم که همه حاج آقا اصغر شرکت را معرفی کردند . او مغازه ای در بازار داشت . وارد مغازه اش که شدیم ، بلند شد و به گرمی از ما استقبال کرد او که از کامیوندارهای سابق بود ، مرا می شناخت و گاهی نیز در تهران پای منبرم می آمد. با تعجب گفت : « شما کجا این جا کجا ؟» گفتم : « آمده ایم تا به مناطق زلزله زده برویم و این ساک پول را نیز همراه آورده ایم .» گفت : « امشب را باید این جا بمانید و برای مردم سخنرانی کنید . ما خودمان فردا شما را به ان مناطق می رسانیم .» او ما را به خانه اش برد . خانه ای زیبا و بسیار بزرگ بود .
شب مردم در مسجدی به نام مسجد فولاد ، در میدانگاه شهر جمع شدند . آقای فولاد ، صاحب مسجد نیز در قید حیات بود . او مرد بزرگوار و خیری بود که حوزۀ علمیۀ بزرگی را نیز تأسیس کرده بود . در آن شهر علمای بزرگی بودند ، از جمله آیت الله سید محمد باقر امامی که در زمان سید ابوالحسن اصفهانی در نجف درس خوانده و به درجۀ اجتهاد رسیده بود ، شیخ عبدالله امامی ، مدیر حوزۀ علمیه که حدود 200 طلبه داشت ، هم چنین حاج شیخ اسماعیل که بسیار اهل معنویت بود . آن شب علمای زیادی پای منبر من آمده بودند و برای اولین بار بود که در حضور علما منبر می رفتم . این برای من که طلبه ای جوانی بودم مقداری دشوار بود .
فردا صبح راهی مناطق زلزله زده شدیم . چون یک ماشین جیپ در اختیارمان قرار گرفته بود ، صلاح را در آن دیدیم که ابتدا به پشت کوه ها و روستاهای دور افتاده ، که هنوز کمکی به آن جا نرسیده ، برویم .
وقتی به آن مکانها می رسیدیم ، مردم آواره از کوچک و بزرگ دور ما جمع می شدند . جالب توجه آن که وقتی می خواستیم مقداری پول به آنها بدهیم ، با آن همه نیازمندی، می پرسیدند آیا شما از طرف دولت شاه آمده اید یا این کمک های مردمی است . اگر از طرف شاه است ما نمی گیریم چون حرام است .... این امر جای شگفتی داشت و از تقوا و ایمان سرشار مردمان روستاهای دور افتادۀ تربت حکایت می کرد .
دو شبانه روز در آن مناطق چرخ زدیم و همۀ پولها را بین مردم تقسیم کردیم . روز دوم هنگام غروب ، به « بیدخت » گناباد رسیدیم . آن جا مرکز سلسلۀ گنابادی هاست و مقبره سلطانعلی گنابادی ، صاحب تفسیر معروف « بیان السعاده » ، در آن جاست . برای دیدار از آن مقبره رفتیم . قطب آن زمان ، آقای سلطان حسین تابنده ، همراه عده ای برای نماز جماعت آمده بودند . ما را که با لباس روحانیت دیدند اکرام و احترام بسیار کردند . هر چه گفتیم فقط برای دیدار از این جا آمده ایم و می خواهیم به تربت برگردیم ، اجازه ندادند و گفتند شب است و جاده تاریک و خاکی است . با اصرار آنها آن جا ماندیم و به یکی از اتاق های صحن رفتیم و دور هم نشستیم . در ضمن صحبت رفیق ما از جناب قطب پرسید : « شما هنگام زلزله کجا بودید ؟» گفت : « من در اتاق بودم و دست بر روی زمین گذاشته بودم و دعا می خواندم که زلزله آرام بگیرد .» او داشت این حرف را می زد که زمین لرزید . منظرۀ بسیار دیدنی پیش آمد ؛ اولین کسی که سراسیمه به وسط حیاط خیز برداشت ، همان جناب قطب بود ! آن شب تا صبح از خنده خوابمان نمی برد .
فردا به تربت برگشتیم . وقتی عازم تهران شدیم از من دعوت کردند که در فرصتی مناسب ، یک دهه برای منبر به آن جا بروم و من برای تابستان که حوزه تعطیل بود ، قول دادم .
منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی