فارسی
دوشنبه 01 مرداد 1403 - الاثنين 14 محرم 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

0
نفر 0

بركت يك گردنبند

گرسنگى بر دودمان پيغمبر اسلام حكومت مى كرد ، روزها مى گذشت و گرده نانى كه خود را به آن سير كنند ، يافت نمى شد . دير زمانى بود كه نان گندم از ميان ايشان سفر كرده بود ، اخيرا هم نان جو در پى برادر ارجمندش روان شده بود !! فشار گرسنگى روز به روز افزوده مى گشت و خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هم چنان استقامت مى ورزيدند و خم به ابرو نمى آوردند .
لبخند شيرين هم چنان بر لب هاى مقدس پيغمبر رحمت باقى بود ، چهره مبارك هنوز مى درخشيد ، كسانى كه از نزديك با حضرتش سر و كار نداشتند گمان نمى كردند خود و خاندانش در جوع به سر مى برند .
نادانانى كه صورت ظاهر را ملاك تشخيص قرار مى دهند ، احتمال نمى دادند كه پيغمبر بزرگ چنين وضعيتى دارد . چيزى كه كار را بر حضرتش بسيار دشوار و سخت مى كرد ، اين بود كه دست هاى اميد نيازمندان به سويش دراز بود ، درماندگان اميدوار بودند كه حضرتش به آن ها نظر مرحمتى كند . بيچارگان به كويش سفر مى كردند و از راه دور و نزديك به خدمتش مى رسيدند ، تا از خرمن احسانش خوشه اى برگيرند .
گاه گرسنگى بر وجود مقدسش آن قدر فشار مى آورد كه شكمش به پشت مى چسبيد كه بر آن سنگ مى بست ، ولى ابدا به آن توجهى نداشت . چيزى كه روان نازنينش را مى آزرد، گرسنگى خاندان بود ، گرسنگى ياران بود و تقاضاى اميدواران .
با اين حال كسى از در خانه اش نااميد بر نمى گشت ، بزرگواريش اجازه نمى داد كه نيازمندى از كويش دست خالى برگردد و بيچاره اى وا بماند .
حضرتش نماز عصر را به جاى آورده بود و در مسجد نشسته بود ، مسجدى كه ديوارهايش از خشت و گل بالا رفته بود و بيش از يك قامت انسان ارتفاع نداشت ، سقف مسجد از پوشال خرما و شاخه هاى آن پوشيده بود و كمتر گل در آن به كار رفته بود .
سقف فقط نمازگزاران را از آفتاب محفوظ مى داشت ، ولى از ريزش باران نمى توانست جلوگير باشد ، ستون هاى مسجد را الوارهاى درخت خرما تشكيل مى داد .
حضرتش هرچند روى زمين مى نشست و ميز نداشت ، ولى نشستن آن حضرت با ياران به طور ميزگرد بود و شخصيتش در موقع نشستن از دگران ممتاز نبود ، ناشناسى كه وارد مى شد مى پرسيد كه كداميك از شماها محمد مى باشيد ؟
پيرمردى ژوليده مو ، گردآلود ، رنگ پريده ، وارد مسجد شد ، جامه اى كهنه بر تن داشت ، ضعف و ناتوانى چنان بر وى چيره شده بود كه خويشتن دارى نمى توانست ، حالش حكايت مى كرد كه راه دورى را پيموده است.
پيامبر مهربان صلى الله عليه و آله با لبخند مهر ، پرسش حالش كرد ، پيرمرد بى نوا نفس زنان با سه جمله كوتاه ، حقيقت حال خود را بيان داشت : گرسنه ام ، برهنه ام ، بى نوايم !
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : چيزى در دست ندارم ، ولى نشان دادن خير مانند انجام دادن آن است . برو به سراغ دخترم فاطمه .
آن گاه به بلال روى كرده فرمود : او را به در خانه فاطمه برسان . خانه فاطمه كنار مسجد قرار داشت و درش به مسجد باز مى شد ، براى پيرمرد بينوا زحمت راه پيمايى نداشت ، ولى فاطمه سه روز بود كه با شوهرش على و فرزندانش نانى به دست نياورده بود و به گرسنگى به سر برده بودند .
مرد بى نوا كه با استراحتى توانسته بود ، اندك قدرتى به دست آورد ، همراه بلال به در خانه فاطمه رسيد ، سلام داد و گفت : اى دودمان پيغمبر ! شما مردمى هستيد كه فرشتگان نزد شما رفت و آمد مى كنند ، جبرئيل كتاب خدا را در خانه شما فرود آورده است .
جواب آمد : و عليك السلام اى مرد ! كه هستى و از كجايى ؟ گفت : از عرب هستم واز تنگى و سختى گريخته ام ، به كوى پدرت پناه آورده ام ، شكمى گرسنه دارم ، بدنى برهنه دارم به من رحم كن خداى به تو رحم كند .
دختر پيغمبر ، گلوبندى در گردن داشت كه دختر عمويش حمزه برايش هديه آورده بود ، به زودى از گردن باز كرد به او داد و گفت :
اين را بگير و بفروش ، اميد است كه خداى به تو بهتر از اين بدهد . مرد بى نوا از در خانه فاطمه بازگشت ، چشمانش مى درخشيد ، چهره اش خندان بود و قيافه پژمرده اش عوض شده بود .
رسول خدا صلى الله عليه و آله هنوز در مسجد بود و ياران در حضورش بودند ، همه مى دانستند كه زن و فرزند على در گرسنگى به سر مى برند ، حس كنجكاوى در آن ها تحريك شده و مى خواستند بدانند كه اين مرد چگونه بازگشته و چه آورده است ! چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را به خانه ٔلى هدايت كرد ؟ فاطمه چگونه با وى رفتار كرد ؟ چرا به اين زودى بازگشت ؟ پرسش هايى بود كه به خاطر همه مى رسيد . زود بازگشتن نشانه نوميدى است ، لبخندى كه آن مرد بر لب داشت نشانه موفقيت بود .
تحيرى فوق العاده به همه دست داده بود ، تا خطاب مرد بى نوا به رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را برطرف كرد : يا رسول اللّه ! دخترت گردن بندش را داده كه بفروشم ... آيا منظور از اين سخن ، استجازه فروش گردن بند بود ، يا منظور عرضه كردن آن براى فروش بود ؟ روشن نشد ؛ زيرا پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله فورى جواب داد : بفروش . آيا ممكن است خداى بدين وسيله براى تو خيرى فراهم نسازد ؟ در صورتى كه دخترم فاطمه آن را به تو بخشيده و او پيشواى همه دختران آدم مى باشد .
به زودى مردى از ميان حلقه ياران برخاست ، مردى كه داراى قامتى كشيده ، چهره اى گندم گون ، چشمانى شهلا بود ، قامت رسا و شانه هاى پهن او توجه بينوا را جلب كرد و به او نگريست ديد موهاى سرش ريخته و فقط چند دانه مو در پيش سر و چند دانه در پشت سر دارد و حكايت مى كند كه رنج بسيار ديده است .
مرد بينوا او را نشناخت و ندانست كه براى چه از جاى برخاسته ، ولى ياران همگى او را مى شناختند و به خوبى از سوابق درخشانش آگاه بودند .
آن ها مى دانستند كه در ميان خودشان ، كسى به اندازه او در راه حق رنج نبرده و استقامت به خرج نداده است .
هنوز آثار شكنجه هايى كه دست تبهكاران بر او وارد كرده در پيكرش باقى است ، بدن او از بى رحمى بشر داستان ها دارد .
آن ها مى دانستند كه خاندان اين مرد از نخستين كسانى هستند كه به اسلام گرويده اند وقتى كه اسلام ناتوان بود و همه از آن روى گردان بودند .
در آن موقع كسى كه اسلام مى آورد در خطر قرار مى گرفت ، نخستين مردمى كه اسلام را پذيرفتند ، ناتوانان و ستم كشان بودند ، قدرتمندان قريش آنچه نيرو داشتند در شكنجه و آزار آنان به كار مى بردند !!
اصحاب پيغمبر مى دانستند كه اين خانواده ، چه رنج ها ديده و چه شكنجه ها چشيده اند و چه قربانى ها داده اند .
پدر و مادر عمار نخستين مرد و زنى بودند كه در راه خدا شهيد شدند ، ابوجهل اين خانواده ضعيف و بينوا را در آفتاب سوزان حجاز ، لخت و عريان به روى سنگريزه هايى كه از حرارت آفتاب گداخته شده بود مى خوابانيد و بر سينه هاى آن ها سنگ هاى بسيار بزرگى مى نهاد ، تا از ايمان به خدا و رسول دست بردارند !!
گاه بر پيكر برهنه آن ها آنقدر تازيانه مى نواخت كه گوشت بدنشان به اين سو و آن سو مى پريد .
وقتى آتش خشمش شعله ور گرديد ، زوبينى به دست گرفت و در پيش مادر عمار فرود كرد و آن زن با ايمان را شهيد ساخت !! آن گاه ياسر پدر عمار را به شهادت رساند و عبداللّه برادر عمار را از بام خانه بر زمين پرتاب كرد ، پيكر جوان خورد شد و از دنيا رفت .
خود عمار كه در آفتاب سوزان در زير شكنجه قرار داشت ، همه اين جنايات را به چشم مى ديد و ناظر بود كه با پدر و مادر و برادرش چه كردند ، او منتظر بود كه نوبت وى كى رسد ؟
در اين موقع ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود ، آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مى كشيدند و هل مى دادند ، گاه عمار را در ميان آب فرو مى كردند ، ولى عمار استقامت مى كرد .
اكنون سال ها از آن روزهاى سياه مى گذرد و هنوز آثار آن شكنجه ها كه بزرگ ترين نشان افتخار است ، در تن عمار باقى مى باشد .
عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام به او مى نگريستند .
وقتى كه از جاى برخاست چشم ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى خواهد بكند و چه مى خواهد بگويد .
عمار عرض كرد : يا رسول اللّه ! اجازه مى فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم ؟ پيغمبر فرمود : بخر و هركس با تو در خريد آن شركت كند ، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد كرد .
عمار به مرد بينوا رو كرد و پرسيد : گردن بند را چند مى فروشى ؟
بينوا گفت : به غذايى كه از نان و گوشت باشد و سيرم كند و پارچه اى كه تنم را بپوشاند و دينارى كه به منزلم برساند .
عمار گفت : هشت دينار زر و دويست درهم سيم ، بُردى از يمن ، چارپايى كه تو را به خانه برساند مى دهم و تو را از نان و گوشت سير خواهم كرد .
مرد بينوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شده گفت : اى مرد ! تو چقدر جوانمرد هستى !!
عمار و مرد بينوا از مسجد خارج شدند ...
اين بار سومى بود كه بينوا ، حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى شد ، در هر بار حالش از گذشته بهتر بود ، اكنون شكمش سير است ، جامه اى از بُرد يمانى به تن كرده ، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به ثناى رسول خدا صلى الله عليه و آله گوياست .
عرض مى كند :
يا رسول اللّه ! گرسنه بودم سيرم كردى ، برهنه بودم پوشيده ام كرده اى ، پياده بودم سواره ام نمودى ، بينوا بودم توانگرم كردى . پدر و مادرم به قربانت . آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت :
پروردگارا ! جز تو كسى را نمى پرستم ، تويى كه روزى رسانى ؛ پروردگارا ! به فاطمه پاداشى بده كه چشمش نديده باشد و گوشى نشنيده باشد .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آمين .
آن گاه به ياران روى كرده فرمود :
خداى به فاطمه چنين چيزى داده است ؛ من پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى باشد ، على شوهر فاطمه مى باشد و اگر على نبود ، فاطمه را شوهرى نبود ، خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آن ها كسى يافت نمى شود .
جبرئيل به من خبر داد : وقتى كه فاطمه از دنيا مى رود و به خاك سپرده مى شود ، دو فرشته به قبرش مى آيند و از او مى پرسند : خداى تو كيست ؟ فاطمه مى گويد : اللّه خداى من است .
مى پرسند : پيغمبرت كيست ؟ مى گويد : پدرم . مى پرسند : امام تو كيست ؟
مى گويد : اين كسى كه سر قبر من ايستاده على بن ابى طالب .
مار گردن بند مقدس را به مشك آلود و در بردى از يمن پيچيد و به غلامش داده گفت :
برو حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله ، اين را و تو را نثار مقدمش كردم ... غلام ، شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه كاينات رسانيد ، حضرتش فرمود :
برو نزد دخترم تو را و گردن بند را به وى بخشيدم . غلام به سوى دخت رسول رفته و سخن پدر را به دختر ابلاغ كرد . فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت : برو تو را در راه خدا آزاد كردم .
غلام مى خنديد و مى رفت ، از وى سبب پرسيدند ، گفت : خنده ام از اين گردن بند است كه چقدر بابركت بود ...
گرسنه اى را سير كرد ، برهنه اى را پوشانيد ، پياده اى را سوار كرد ، بينوايى را به نوا رسانيد ، بنده اى را آزاد كرد و خود به جاى خويش بازگشت . عارف واصل ، آيت الله غروى اصفهانى در مدح بانوى دوسرا چنين سروده است :

وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد                                      فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند بسمله صحيفه فضل و كمال و معرفت                                    بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند مفتقرا متاب روى از در او به هيچ سوى                                  زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند
   
 
 


منبع : برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

حديثى عجيب در عبادت خالصانه‏
نصيحت شيطان به نوح
اسم اعظم و اسم اصغر
مثل اعلاى مبارزه با نفس‏
زنده شدن مرده توسط امام حسین(ع)
داستانى از گنج مادى و معنوى‏
اثر روضه قمر بنی هاشم بر جوان عرق خور
حکایتی از توصیف حضرت علی علیه السلام
حکایتی از دورى و نزديكى عارفان‏
ازدواجى نورانى‏

بیشترین بازدید این مجموعه

اثر روضه قمر بنی هاشم بر جوان عرق خور
نصيحت شيطان به نوح
حکایتی از توصیف حضرت علی علیه السلام
حکایت خدمت به پدر و مادر
مثل اعلاى مبارزه با نفس‏
جهاد افضل‏
اسم اعظم و اسم اصغر
افشاگرى شجاعانه طِرِمّاح عليه باطل‏
حديثى عجيب در عبادت خالصانه‏
داستانى از گنج مادى و معنوى‏

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^