شقیق فرزند یکى از ثروتمندان منطقه بلخ بود . زمانى براى تجارت به بلاد روم رفت ، شهرهاى روم را در برنامه سیاحت و گشت و گذار گذاشت . در یکى از شهرها براى تماشاى مراسم بت پرستان وارد بتخانه اى شد ،
خادم بتخانه را دید موى سر و صورت را تراشیده ، لباس ارغوانى به تن کرده و مشغول خدمت است ، به او گفت : تو را خداى حىّ و آگاهى است ، به عبادت او برخیز و این بت هاى بیجان را واگذار که نفع و زیانى ندارند .
خادم به شقیق گفت : اگر انسان را خداى حىّ و آگاهى است ، قدرت دارد تو را در شهر و دیار خودت روزى دهد ، چرا تصمیم گرفته اى همه عمر خود را براى به دست آوردن پول خرج کنى و اوقات گرانبها را در این شهر و آن شهر نابود سازى ؟
شقیق از نهیب خادم بتخانه بیدار شد و دست از فرهنگ مادّیگرى و دنیاپرستى شست، به عرصه گاه توبه و انابه درآمد و از عرفاى بزرگ روزگار شد.
مى گوید : از هفتصد دانشمند پنج مساله پرسیدم همه به طور مساوى پاسخ گفتند .
پرسیدم عاقل کیست ؟ جواب دادند : کسى که عاشق دنیا نیست ، گفتم : زیرک کیست ؟ گفتند : کسى که مغرور به دنیا نشود ، پرسیدم : ثروتمند کیست ؟ گفتند : کسى که به داده حق رضایت دهد ، سوال کردم : تهیدست کیست ؟ گفتند : آن کسى که زیاده طلب است ، پرسیدم : بخیل کیست ؟ گفتند : کسى که حق خدا را در مالش از محتاجان منع مى نماید