پس از آنكه تيراندازان از پشت بامها مانع ورود مختار به كوفه شدند مختار دور زد و از طرف قـبرستـان مـحله مزينه در آمد، خانه هاى اين قبيله از خانه هاى شهر مجزا بود، مردم مـزينه فـهمـيدند كه آنان تـشنه اند با آب ايشان را استقبال كردند، همه سپاهيان آب آشاميدند به جز مختار كه از آشاميدن آب امتناع كرد، احمر بن هديج به پسر كامل گفت : مثل اينكه امير روزه است او پاسخ مثبت داد، دوباره گفت : اگر افطار مى كرد بهتر مى توانست بجنگد؟
پـسر كامل گفت او معصوم است و خود تكليفش را بهتر مى داند، احمر از گفته خود پشيمان شد و استـغفار كرد! (آرى مردم عوام چنينند كه اگر فردى يك قدم در اجتماع جلو افتاد همه گـونه فـضائل و كرامـات درباره اش قـائل مـى شوند و اگر يك قدم عقب بماند نمى توانند هيچ گونه فضيلتى درباره اش بپذيرند!)
مختار گفت : اينجا براى ميدان جنگ خيلى مناسب است ، ابراهيم گفت : اكنون كه خدا دشمنان ما را مـغـلوب ساخـتـه و تـرس در دلشان جاى كرده است اينجا بايستيم تا آنها به سراغ ما بيايند؟! نه ، بايد رفت و قصر ابن مطيع و دارالاماره را محاصره نمود!
مـخـتـار كه منتظر چنين موقعيتى بود خوشحال شد و ابراهيم را نوازش كرد و او را تصديق كرد، سپـس دستـور داد پـيرمردان در اين ميدان بمانند بارهاى سنگين را اينجا بگذاريم و سربازان جوان و جنگـجو وارد شهر شوند، افراد ضعيف و زخمى و پيرمردان را آنجا گذاشتند و ابو عثمان نهدى را بر آنان گماشت و لشكريان وارد شهر شدند.
چـون جلو كوچـه ثـوريها رسيدند عمرو بن حجاج با دو هزار سوار جلويشان سبز شدند ابراهيم با جمـعـيتـى كه زير پـرچـم او بودند خـواست در مـقـابل ايشان صف آرائى كند ولى مختار برايش پيام فرستاد كه تو به همان مقصدى كه در نظر دارى برو و ما اينها را كفايت مى كنيم ، سپس يزيد بن انس را فرمان داد كه تو با سربازانى كه زير پرچم دارى با عمرو به نبرد بپرداز؟
مـخـتار نيز پشت سر ابراهيم راه قصر را پيش گرفت ، چون به كوچه ابن محرز رسيدند شمـر بن ذى الجوشن با دو هزار سوار سر راه بر ايشان بست ، مختار سعيد بن منقذ را ماءمور جنگ با ايشان نمود و ابراهيم را فرمان داد در تعقيب مقصد خود بكوشد.
و چـون به مـحله شبث بن ربعى رسيدند نوفل با پنج هزار سوار جلو ايشان در آمدند و باضافـه كه ابن مـطيع در شهر اعـلان كرده بود كه تـمـام افـراد بايد به سپاه نوفل بپيوندند.
ابراهيم كه در مـقـابل چنين سپاه عظيمى قرار گرفت دستور داد: سربازان از اسب پياده شوند و اسبان را در كنار يكديگر نگاه دارند و سربازان پياده با شمشير با دشمن بجنگـند، سپـس افـراد سپاهش را سفارش كرد: اگر اعلان كردند افراد قبيله شبث آمدند، افراد قبيله عتيبه آمدند، فاميل اشعث آمدند نهراسيد زيرا وقتيكه حرارت و سوزش شمشير را چشيدند از اطراف ابن مطيع فرار مى كنند چنانكه گوسفندان از گرگ فرار مى كنند.
ابراهيم دامن قبا را به كمر بست و به سربازان خطاب كرد من به قربان شما، حمله كنيد؟ ابراهيم به نوفـل رسيد و دهنه اسبش را گرفت و شمشير بلند كرد كه او را بكشد، نوفـل التـمـاس كرد و ابراهيم او را رها كرد و گفت ولى يادت باشد؟ روى همين حساب نوفل تا آخر عمر خود را مرهون مى ديد و زندگى خود را از او مى دانست .
منبع : تبیان