پـس از آنكه مختار دست به كشتن و نابود ساختن كشندگان امام ابى عبدالله الحسين عليه السلام زد، عبدالله فرزند جعده خواهرزاده اميرالمؤ منين از عمر سعد پيش مختار وساطت نمود تـا به وى امـان بدهد، مختار نيز به خاطر انتساب عبدالله به اميرالمؤ منان وساطتش را پذيرفت و امان نامه اى براى عمر به اين مضمون نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ايست از مختار بن ابى عبيد براى عمر بن سعد تو ايمن هستـى بامـان خـدائى نسبت به جان و مال و خاندان و فرزندانت كه نسبت به عملى كه در گـذشتـه انجام داده اى مـؤ اخذه نشوى تا وقتيكه مطيع و فرمانبر بوده و ملازم خانه خود باشى و از شهر خارج نشوى حدثى از تو سر نزند، هر كه از سربازان خدا و شيعيان خـاندان پـيامـبر و ساير مردم عمر سعد را ملاقات كرد جز با خوبى با او رفتار نكند. و جمعى بر اين امان نامه گواهى دادند.
از امـام باقـر عليه السلام روايت شده است كه مقصود مختار از جمله : حدثى از او سر نزد اين بود كارى كه وضو را باطل مى كند انجام ندهد.
مـخـتـار روى اين امـانيكه به عـمـر سعـد داده بود نمـى تـوانست نسبت به او اقدامى بعـمـل آورد تا اينكه يزيد بن شراحيل انصارى پيش محمد بن حنفيه رفت و با او بمذاكره پرداخت از هر درى سخنى گفته شد تا صحبت از قيام مختار و خونخواهى خاندان پيامبر به مـيان آمـد و اينكه مختار خود را از دوستان و خونخواه ايشان گمان مى كند، محمد حنفيه اظهار داشت : چـگـونه او خـود را شيعـه مـا مـى داند با آنكه قاتل امام حسين عليه السلام همنشين او است و آنها را روى تخت در كنار خود مى نشاند.
يزيد بن شراحيل بكوفـه برگشت به ديدن مختار رفت ، مختار جوياى سفرش شد و پـرسيد آيا مهدى را ملاقات كردى ؟ گفت : آرى : پرسيد: چه گفت : يزيد آنچه ميان او و مـحمـد مـذاكره شده بود تـعـريف كرد، مـخـتـار از آن مـوقـع تـصمـيم قـتـل او را گرفت منتهى با امانيكه به او داده بود لازم بود بهانه اى داشته باشد لذا در حضور جمعى اظهار داشت : فردا مردى را كه داراى پاهاى بزرگ و چشمانى فرورفته ، و ابروانى پـيوست دارد خـواهم كشت كه با كشتـه شدن او مـؤ مـنان در زمـين خوشحال مى شوند و فرشتگان مقرب الهى در آسمان مسرور مى گردند.
مـخـتـار خواست با اين جملات عمر سعد را وادار كند تا دست به فعاليتى بزند كه خلاف شروط عهدنامه باشد كه تا به اين بهانه او را بكشد.
مـيثـم بن اسود نخعى در حضور مختار بود از اين جملات فهميد كه مقصود مختار عمر سعد است ، فـورى به خـانه آمـد و پسرش را به سراغ ابن سعد فرستاد و گفت : مختار چنين تصميمى گرفته به فكر خود باش .
عـمـر سعـد تـصميم گرفت شبانه از كوفه خارج شود حركت كرد تا جلو حمامى كه خود ساخـته بود و كنار نهر عبدالرحمان رسيد، اينجا كسى كه ، همراهش بود او را فريب داد و اظهار داشت مختار خيلى كوچكتر از آن است كه بتواند ترا بكشد ولى اگر فرار كنى خانه ات را خراب و عيال ترا اسير مى كند لذا برگشت .
ولى مـخـتـار از اين داستـان باخـبر شد و به سكوت گذرانيد، فرداى آن روز عمر سعد پـسرش حفض را پيش مختار فرستاد تا ببيند اوضاع چگونه است ، و هيچگاه عمر سعد با پـسرش با هم پـيش مـختار نمى رفتند زيرا مى ترسيد كه اگر با هم باشند ممكن است ايشان را بكشد، حفض پرسيد: آيا نسبت به امانى كه به پدرم داده اى وفا مى كنيد؟ مختار گـفـت : بنشين . در همـين حال مختار ابوعمره را فرستاد تا عمر سعد را بكشد، ابو عمره بخانه عمر سعد رفت و گفت : امير ترا مى طلبد، عمر آماده حركت شد، هنگاميكه لباس خود را مـى پـوشيد ابوعمره با شمشير سرش را از تن جدا كرد و سر او را پيش مختار آورد، مختار از حفض فرزند عمر سعد پرسيد: آيا او را مى شناسى ؟
حفض گفت : در زندگى پس از او خيرى نيست .
مختار گفت : پس از او زندگى نخواهى كرد، سپس دستور داد او را نيز گردن بزنند، پس از آنكه پـسر عـمـر هم كشتـه شد اظهار داشت : يكى در مـقـابل خـون حسين عيه السلام و ديگرى در قبال على اكبر حسين ولى يكسان نيستند، بخدا قـسم اگـر سه چهارم قريش را بكشم تلافى يك بند انگشت حسين عليه السلام نشده است .
منبع : تبیان