ساقیا پیمانه را لبریز کن
آتش عشق و جنون را تیز کن
تا ز رب الناس گویم ناس را
گرچه نتوان وصف کرد عباس ر
روز عاشورا چو آن هنگامه دید
نعره ای از پرده ی دل برکشید
کاین چو آشوبست و غوغا کردنست
دفع این رو به خصالان با منست
شیر حق از بیشه چون آمد برون
منفصل شد، اتصال کاف و نون
گفت با روبه خصالان کاین منم
شیر حق داند که من شیر افکنم
شیر بند و شیر صید و شیر گیر
عرش را با یک نهیب آرم بزیر
بیشه ی ماهیچگه بی شیر نیست
در کمان ما بجز این تیر نیست
چون بدام شیر، نخجیر اوفتاد
روبهان را کار با شیر اوفتاد
جذبه ای او را بخود مجذوب کرد
روی او را جانب محبوب کرد
رفت از میدان برون سوی خیام
خویش را افکند در پای امام
کای زجان من بمن نزدیکتر
روز یاران شد ز شب تاریکتر
رخصتی! تا دفع روباهان کنم
عرصه را خالی ز گمراهان کنم
بوسه ها زد از محبت بر رخش
در ز مرجان ریخت اندر پاسخش
کای مرا پشت و پناه راستین
دست مهرآور برون از آستین
کن رها از دست تیغ قهر را
کاتش قهرت بسوزد دهر را
ماسوا را طاقت قهر تو نیست
اندرین میدان هماورد تو کیست؟
شیر را با خیل روباهان چه کار؟
با کمندت ماسوا را کن شکار
کار روباهان بجز تزویر نیست
کس درین میدان حریف شیر نیست
رو کن اینک جانب شط فرات
تا عیان بینی تجلیهای ذات
مشک را پر کن ز دریای یقین
تا شود سیراب ازو گلزار دین
جرعه ای از آن فشان بر روی خاک
تا کند حق روزی تنهای پاک
جرعه ای هم جانب افلاک ریز
بهر جانهای شریف و پاک ریز
پس قدم در حلقه ی اصحاب نه
تشنه کامان بلا را آب ده
چون شنید این نکته ها را از امام
کرد تیغ قهر خود را در نیام
کای گریبانم ز صبرت چاک چاک
هر چه گویی آن کنم، روحی فداک
چون خدا آن قد و قامت آفرید
نسخه ی روز قیامت آفرید
شد قد و بالاش محشرآفرین
آفرین بر قد محشر، آفرین
روی خود می کرد پنهان در نقاب
تا خجل از او نگردد آفتاب
چون نقاب از طلعت خود می گشود
دل ز مهر و ماه گردون می ربود
شیر حق چون شد روان سوی فرات
چرخ گفت آباء را: وا امهات!
هر چه روبه بود از پیشش گریخت
تار و پود دشمنان از هم گسیخت
دید شط بس بقراری می کند
آرزوی جانسپاری می کند
با زبان حال می گوید مدام:
بیش از این مپسند ما را تشنه کام
پس درون شط ز رحمت پا نهاد
پا بروی قطره آن دریا نهاد
مشک را ز آب یقین پر آب کرد
آب را از آب خود سیراب کرد
پس ز شفقت کرد با مرکب خطاب
کام خود تر کن ازین دریای آب
مرکب از شط جانب ساحل دوید
شیهه ای از پرده ی دل برکشید
کای ترا جا بر فراز پشت من
پیش دشمن وا چه خواهی مشت من؟
کام اگر خشک است گامم سست نیست
تا ترا بر دوش دارم آب چیست؟!
تشنه ی آبم ولی دریا دلم
جانب دریا مخوان از ساحلم
ای تو شط و بحر و اقیانوس من!
جز تو حرفی نیست در قاموس من
چون رکابش بوسه زد بر پای او
بانگ دشمن شد بلند از چارسو
کاینک از شط شیر حق آمد برون
بوی خون می آید از او، بوی خون
روبهان تا کی گرانجانی کنید
شیر را با حیله قربانی کنید
شیر را از پا فکندن مشکل است
لیک با تزویر مقصد حاصل است
حیله و نیرگ کار شیر نیست
دام راه شیر جز تزویر نیست
لاجرم از حیله و تزویرشان
شیر حق شد عاقبت نخجیرشان
بر تنش از بسکه تیر آمد فرود
بی رکوع آمد تن او در سجود
بسکه از جام بلا سرمست شد
هم ز پا افتاد و هم از دست شد!
عمر او در پرده ی اسرار بود
در عدد با «دل» بیک معیار بود
یعنی آندم کو بسوی دوست راند
قلب عالم از طپیدن باز ماند
دیگرم در خلوت او بار نیست
بیش ازینم طاقت اظهار نیست
گر تهی از اشک چشم مشک شد
دیده ی منهم تهی از اشک شد
بعد ازین از دیده خون خواهم گریست
دیده ی میداند که چون خواهم گریست
منبع : راسخون