فارسی
سه شنبه 02 مرداد 1403 - الثلاثاء 15 محرم 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

0
نفر 0

کرامتى شگفت از سالكى كم نظير

مرحوم آيت الله العظمى حاج سيد احمد خوانسارى مرجعى بزرگ و عالمى ژرف انديش بود ، وى در وادى سير و سلوك و عرفان گام هاى بلندى برداشته بود ، آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى فرزند بزرگوار مؤسس حوزه علميه قم اين داستان را كه خود از زبان مرحوم آيت الله خوانسارى شنيده بود نقل فرمود كه :من پدر سالخورده اى داشتم ، در زمانى كه سفرها با مركب هاى حيوانى انجام مى گرفت او را براى زيارت حضرت رضا (عليه السلام) به مشهد مى بردم ، رسم كاروان اين بود كه در منزل آخر استحمام مى كرد و براى ورود به مشهد آماده مى شد ، من در استحمام به پدرم كمك دادم و لباس هاى او را هم خود شستم ، هنگام شب چون بسيار خسته بودم با همان خستگى به خواب سنگينى فرو رفتم ، كاروان بدون توجه به من همان وقت شب حركت كرد و پدر سالخورده ام را نيز با خود برد ، نزديك طلوع آفتاب از خواب بيدار شدم ، چيزى به قضا شدن نماز نمانده بود ، به سرعت تيمم كردم و نماز خواندم ، پس از نماز همه وجودم را در تنهايى بيابان ترس گرفت ، فكر پدرم كه اكنون با كاروان رفته و چه كسى از او مواظبت مى كند و چه كسى در پياده و سوار شدن و وضو گرفتن به او يارى مى دهد مرا آزار مى داد .در اين فكر بودم كه به ذهنم آمد آقا و مولاى خود حضرت حجة بن الحسن را بخوانم . بلافاصله گفتم : يا اباصالح المهدى ادركنى . تا اين استغاثه را نمودم ، ناگهان در برابر ديدگانم سرور مهربانم را ديدم كه فرمود : اين راه را در پيش بگير و برو . عظمت او به من مهلت نداد تا با جنابش سخن بگويم ، همان راهى را كه فرموده بودند طى كردم ، چند دقيقه اى بيشتر نرفته بودم كه منظره اى بهت انگيز پيدا شد ، قهوه خانه اى با باغى زيبا و درختانى شاداب و حوض آب و فواره اى روح انگيز ، پياده شده و زير درختان نشستم ، برايم چايى آوردند ، طعمش با چايى هاى ديگر تفاوت داشت ، دو سه ليوان چايى خوردم كه ناگهان متوجه شدم پول ندارم . به كسى كه چايى آورده بود گفتم : آقا من پول ندارم . گفت : كسى از تو پول نمى خواهد ، اين چايى براى تو خلق شده است !!وقتى خستگى ام برطرف شد از جاى برخاستم و به راه افتادم ، چند دقيقه اى بيش راه نرفته بودم كه ديدم به قافله رسيدم . قافله اى كه از اول شب تا صبح راه رفته و اكنون قصد دارند اطراق كنند ، سراغ پدر رفتم ديدم منتظر است پياده اش كنم . از من پرسيد كجا بودى ؟ گفتم : عقب ماندم ، خوابم برد ، سپس او را پياده كرده و مشغول خدمت او شدم .آرى ، امام زمان (عليه السلام) مى تواند با يك اشاره آن قهوه خانه را با آن امكانات خلق كند و با يك اشاره مرحوم آيت الله خوانسارى را طىّ الارض دهد و با يك چشم به هم زدن وى را به قافله برساند .
 

برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان

0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

از على آموز اخلاص عمل‏
حكايت زنبور و آتش نمرود
ابن سکّیت و حق گویى
داستانى عجيب از صبر براى خدا
كريمى كريم‏تر از خدا نيست
وصاياى پيامبر (صلى الله عليه وآله) به ابوذر
تائب ، اهل بهشت است
حکایت غضب و شهوت‏
حكايتى از مرحوم آيت الله سيد محمد فشاركى‏
خاطره استاد انصاریان با قطب گنابادی هنگام زلزله

بیشترین بازدید این مجموعه

حكايتى از ذو القرنين‏
حكايتى درباره بهره‏گيرى صحيح از گوش‏
حكايتى از مرحوم آيت الله سيد محمد فشاركى‏
حكايت زنبور و آتش نمرود
حکایتی از دورى و نزديكى عارفان‏
حکایتی از توصیف حضرت علی علیه السلام
حکایت غضب و شهوت‏
الهام در حفظ جان انسان‌ها
خاطره استاد انصاریان با قطب گنابادی هنگام زلزله
زنده شدن مرده توسط امام حسین(ع)

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^