اما عشق حضرت يوسف عليه السلام كمال و رحمت بى نهايت بود. او پُر بود كه به قرار گرفتن در كنار زليخا اصلًا نيازى احساس نمى كرد. زليخا مى گفت: يا جواب مرا بده، يا تو را به زندان مى اندازم. اما حضرت از آن سالن آينه كارى، كاشى كارى، پرده هاى زربفت، فرش هاى گران قيمت، سفره هاى رنگين فرار كرد. اما چون زليخا قدرت داشت و زن نخست وزير مصر بود حضرت يوسف عليه السلام را به زندان انداخت. او در اتاق تنگ، تا زندانبان دربِ زندان را بست و قفل كرد، گوشه اتاق زندان نشست و فرمود:
«رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ»
خدايا! مرا از جهنم درآوردى و در بهشت گذاشتى. اين سالن، جاى پرمضيقه و تاريكى بود، اما من در اينجا ديگر مزاحم ندارم. فقط من و تو هستيم. و نه سال در اين زندان ماند؟ اما خدا به او چه پاداشى داد؟
نالم به كويت حالى از درد جدايى |
گريم كه شايد پرده از رخ برگشايى |
|
تا افكنى بر من نگاه دلربايى |
من بنگرم آن حسن تو با ديده جان |
|
يا رب بجز تو ياور و يارى نداريم |
جز ياريت با كس سر و كارى نداريم |
|
جز رحمتت با هيچ كس كارى نداريم |
باز است بر بيچارگان درگاه سلطان |
|
منبع : پايگاه عرفان