در تهران واعظى بود كه خواهرى سى و سه ساله داشت. مى گويند به اندازه اى اين دختر بدقيافه بود كه هر كس براى ازدواج با او مى رفت، حتى نمى نشست چاى بخورد و راهش را مى كشيد و مى رفت.
اين بود تا اين كه يك نفر حاضر شد با او ازدواج كند، اما او هم درست اين خانم را نديده بود. شب عروسى، وقتى طبق رسم قديم تهران آمدند اين دختر را در سن 34 سالگى آماده رفتن به خانه شوهر كنند او را به آرايشگر سپردند. اما آرايش چهره اش را بدتر كرد (آن وقت ها آرايش نمى گفتند، بَزك مى گفتند)؛ يعنى اگر بزكش نمى كردند، قيافه خودش خيلى بهتر بود.
خلاصه، عروس را آماده كردند. وقتى شب عروسى عروس و داماد كنار هم قرار گرفتند و داماد بيچاره چادر را از سر عروسش برداشت، ديد اين عروس از زيبايى هيچ بهره اى ندارد. دختر كه بهت او را ديد آمد بگويد: براى خدا ... كه داماد حرفش را قطع كرد و گفت: راست مى گويى. براى خدا. بگذار ما هم با وجود مقدّس او معامله كنيم. آيا چون تو بدقيافه هستى، نبايد شوهر كنى؟
براى من نقل كرده اند كه تا دم مرگ آن برادر و خواهر و اين شوهر در آن خانه با هم زندگى مى كردند و با هم رفيق بودند و اين مرد عاشقانه با اين زن زندگى مى كرد. اين مردانگى است كه خاصيت به كارگيرى عقل و نتيجه تفكر و تامل و توجه است.
منبع : پایگاه عرفان