فارسی
شنبه 15 ارديبهشت 1403 - السبت 24 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

توبه آغوش رحمت - بحث چھارم - قسمت چھارم (متن کامل +عناوین)


 

توبه ى دو برادر در آخرين ساعات عاشورا

توبه در اسلام اعاده ى حيثيث از گنهكار پشيمان نزد خداست، اعاده ى حيثيتى كه به وسيله ى خود او انجام مى شود، و ديگران دخالتى ندارند، و اين راه هميشه براى او باز است؛ چون مكتب الهى مكتب اميد است، سرچشمه ى مهر است و كانون رحمت، و حسين آيينه ى تمام نماى رحمت آفريدگار است، رحمت بر خلق، رحمت بر دوست، رحمت بر دشمن. حسين وجودش مهر بود، گفتارش مهر بود، رفتارش مهر بود، از وقتى كه در راه با يزيديان روبرو شد كوشيد كه آنان را هدايت كند و به راه راست بياورد و آنچه قدرت داشت به كار برد، راهنمايى كرد، خيرخواهى نمود.

پيش از جنگ بكوشيد، در ميان جنگ بكوشيد، با گفتار بكوشيد، با رفتار بكوشيد و توانست كسانى را كه شايسته ى رستگارى بودند از دوزخى شدن برهاند و بهشتى گرداند.

آخرين دعوت حسين وقتى بود كه تنها مانده بود، وقتى بود كه يارانش همگى شهيد شده بودند و ديگر كسى نداشت، آخرين دعوتش بانگ استغاثه بود و ندا كرد: آيا براى ما ياورى پيدا نمى شود؟ آيا كسى هست از حرم پيامبر دفاع كند؟

الا ناصِرٌ يَنْصُرُنا؟ اما مِن ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُول اللَّهِ؟

اين ندا سعد بن حرث انصارى و برادرش ابوالحتوف بن حرث را به هوش آورد، هر دو از انصار بودند و از عشيره ى خزرج ولى با آل محمد سر و كارى

______________________________
(1)- عنصر شجاعت: 3/ 54؛ پيشواى شهيدان: 239.

نداشتند، هر دو از دشمنان على بودند و از خوارج نهروان، شعارشان اين بود:

حكومت از آن خداوند است و بس، گنهكار حق حكومت ندارد.

آيا حسين گنهكار بود، ولى يزيد گنهكار نبود؟!

اين دو نفر از كوفه تحت فرماندهى عمر سعد به قصد پيكار با حسين و كشتن او بيرون شدند و به كربلا رسيدند، روز شهادت كه كشتار آغاز شد، در سپاه يزيد بودند، آسياى جنگ مى گرديد و خون مى ريخت و آن دو در سپاه يزيد بودند، حسين يكه و تنها ماند و آن دو در سپاه يزيد بودند، هنگامى كه نداى حسين را شنيدند به هوش آمدند، با خود گفتند: حسين فرزند پيامبر ماست، روز رستاخيز دست ما به دامان جدش رسول خداست، به ناگاه از يزيديان بيرون شدند و حسينى گرديدند و در زير سايه ى حسين كه قرار گرفتند پس يكباره بر يزيديان تاختند و به جنگ پرداختند، تنى چند را مجروح كرده و عده اى را به دوزخ فرستادند و كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند «1».

علامه كمره اى كه از مشايخ اجازه ى اين فقير است در جلد سوم كتاب بسيار پرقيمت عنصر شجاعت مى فرمايد:

همين كه زنان و اطفال صداى حسين را به استغاثه شنيدند:

الا ناصِرٌ يَنْصُرُنا...؟

صدا به گريه بلند كردند، سعد و برادرش ابوالحتوف چون اين نداى دلخراش را با آن ناله و شيون از اهل بيت شنيدند عنان به طرف حسين برگرداندند.

اينان در حومه ى نبرد بودند و با شمشيرى كه در دستشان بود به دشمنان حمله كردند و به جنگ پرداختند، نزديك امام همى نبرد كردند تا جماعتى را كشتند و در آخر هر دو مجروح شده زخم فراوان برداشتند، سپس هر دو در يك

______________________________
(1)- پيشواى شهيدان: 394.

جايگاه با هم كشته شدند «1».

بايد در داستان حيرت آور اين دو برادر پيام روح اميدوارى را شنيد، روح اميد به نور خود سرى مى كشد و از پشت پرده ى غيب انتظار خبرهاى تازه به تازه دارد، نويدهاى غيرمترقبه براى انبيا مى آورد، در حقيقت او نبى انبياء است.

به واسطه ى خاصيت نور اميد، هر دم انبياء به كشف تازه اى از پشت پرده هاى غيب اميد مى دارند، از دميدن روح تازه يأس ندارند حتى در دم آخر، و نفس نزديك به جرم را با مجرم حساب نمى كنند و تا عمل جرم به طور جزم انجام نگيرد، انتظار عنايت تازه اى را به جا مى دانند، چه اينكه عنايات مخصوص الهى مستور از همه است.

يعقوب پيامبر عليه السلام فراق عجيبى كشيد، ساليان درازى كه چشم سفيد مى شد گذشت و از يوسفش نشانى، بويى، اثرى، خبرى، نيامد، بلكه خبر خلاف آمد و مرور زمان با سكوت طويل خود آن را امضا مى كرد، در عين حال على رغم زمزمه ى گرگ خوردگى، اميدوارى به حيات و به بازگشت عزيزش داشت و گم گشته ى خود را از روح الهى مى طلبيد.

انقلاب روحى اين دو نفر جنگجو را در پاسخ روح اميدوارى به حسين جواب دادند كه اميد خود را به هدايت خلق به موقع بداند و معلوم شود كه از دم شمشير خونريز دشمن نيز ممكن است نور هدايت مخفيانه بجهد!

اين ترجمه در انقلاب اين دو نفر، غريب ترين نادره ى وجود را از اين طرف، و بلندترين روح اميدوارى را در بنيه ى حسين عليه السلام از آن طرف، در پيش نظر مبلغين اسلامى مى نهد و به نما مى گذارد، فلته ى تحول، فلته ى طبيعت هرچه بود، پس از استحكام دشمنى و خارجى بودن بيست ساله و پافشارى در خلاف و ستيزه تا دم آخر، چون يوسفى از پشت پرده هاى نهانخانه ى غيب به در آمدند.

______________________________
(1)- عنصر شجاعت: 3/ 169.

سرّى است كه خدا در نهاد ذات بشر نهاده و مستورش داشته، همان مجهول بودن اين سر است كه اميدوارى به مبلغين حق مى دهد و مى گويد: به هيچ حال از تبليغ و تأثير آن مأيوس مباشيد، سر ذوات بر همه ى مأمورين هدايت مستور است، هر آنى تحولى رخ مى دهد، از پشت پرده ى ابهام طبقه اى از نو به ظهور مى آيند.

الهى انَّ اخْتِلَافَ تَدبِيركَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقادِيرِكَ مَنَعا عِبادَكَ العَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكونِ الى عَطاءٍ، وَالْيَأْسِ مِنْكَ فِى بَلَاءٍ «1».

خداوندا! اختلاف تدبيرت، و شتاب و سرعت درهم پيچيدن تقديراتت، بندگان عارف به تو را از آرامش به عطاى موجود و از نوميدى از تو در بلاها باز مى دارد.

بدن كه سايه اى است از روح، حجابى است بر فكر كه رخسار آن را پوشيده، و فكر نيز حجابى است كه غريزه ى عقل را در پشت خود نهفته، و غريزه ى عقل نيز حجابى است بر روان كه چهره ى آن را پوشيده داشته، و نهفته تر از همه ى نهفته ها سرى است در ذات انسان كه در پشت پرده ى روان نهفته است، هيچ قوه ى علميه به آنجا نافذ نيست و به كشف آن قادر نه، اين نهفته هاى پشت پرده هريك به قوه اى مكشوف مى گردند، نهفته ى نخستين را كه فكر است قوه ى هوش مى بايد، مردم هشيار فكر را قرائت مى كنند، از پشت پرده ى قيافه و لهجه و خط، فكر را مى خوانند.

و عقل پنهان را نور فراست و ايمان كه قوه اى است فوق كاشف اول درمى يابد، و مقام روح و روان را نور نبوت كه بالاتر و برتر و نافذتر از همه است تواند يافت ولى از سر روان احدى را خبر نيست، آنجا شعاع مخصوص ربوبى

______________________________
(1)- قسمتى از دعاى عرفه ى حضرت سيد الشهداء عليه السلام.

است و آن ناحيه ارتباط ذات موجود است با مقام كبريايى غيب الغيوب، در آنجا هيچ واسطه اى بين لطف ايزد با خلق او نيست، هركس خود رابطه ى مخصوص با پروردگار خود دارد، اين رابطه را با كس مكشوف نكرده تا وجوب تبليغ و حكم آن هميشه ثابت و تأثير آن همواره مترقب باشد.

هاديان را همواره در هر حالى به اميدواريهاى تازه به تازه مى نوازد، به رشد و هدايت مردم تحريص مى كند، اسباب انقلاب و تحول را از بين اسباب مستور داشته، بلندى پايه ى خداشناسى وابسته به توكل و اميد و انتظار و روح اميد است، هرچند خداشناسى عميق تر باشد روح اميد را پايه ى ارتفاع بلندتر خواهد بود و هرچه روح اميدوارى ارتفاعش بلندتر باشد، بيشتر به عمق وجود سر مى كشد و انتظار خبرها دارد و خبرهاى تازه مى گيرد.

مرتفع ترين روح تا به عميق ترين اسرار وجود سرى مى كشد، اسرار نو به نو مى بيند، خبرهاى تازه تازه به او مى رسد.

هان! اى مبلغين اسلام، روح اميد را از شما نگيرند، سختى اوضاع مأيوستان نكند، اوضاع زمان شما از اوضاع اول بعثت سخت تر نبوده و نيست.

گويند: شيخ محمد عبده در محضرى گفت: من از اصلاح حال امت اسلامى مأيوسم. بانويى از حضار كه از بيگانگان بود گفت: عجب دارم كه اين كلمه ى شوم «يأس» از دهان شيخ بيرون جست! شيخ هشيار شد، فورى استغفار كرد و تصديق نمود كه حق مى گويى.

امام حسين عليه السلام جز از جدش از همه ى هاديان، از همه ى انبياء، روح اميدوارى بلندتر بود، شاهبازى بود تا به مرتفع ترين قله هاى امكان پرواز، و به عميق ترين اسرار وجود نظر داشت، پيام اميدوارى را از زبان حسين بشنويد كه به شما روح بدهد.

جانها فداى تو باد يا حسين كه در هر وادى تو را بايد صدا زد، تو مبلغين را تشويق مى كنى، تو معيار پافشارى را با نيك بينى مى آموزى، ما را به شيخ مصر و رييس مصر كارى نيست، فداكارى را تو كردى و ديگران از تو آموختند، از زبان تو بايد اسرار خدا را شنيد، بلندپايگى روح تو حتى از انبياى ديگر هم برتر بود، در كوى تو نسيم نويد و انتظار خير حتى از دم شمشير خونريز هم مى وزد.

اقدام تو در آغاز، در آن عصر تاريك موحش، و به كوفه روى آوردنت، با پيشامدهاى مراحل بين راهت و تذكر:

الَامْرُ يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَكُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ، فَانْ نَزَلَ الْقَضاءُ فَالْحَمْدُ للَّهِ، وَان حَالَ الْقَضاءُ دُونَ الرَّجَاءِ...

و برخورد به سدهاى بسته و گفتگوهاى مهرآميز يا شورانگيزت، هركدام در مرحله اى و به نحوى اطوارى بود كه از انوار اميد مى تابيد، و دعاى عرفات را جلوه مى داد كه مى گفتى:

الهى انَّ اخْتِلَافَ تَدبِيركَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقادِيرِكَ مَنَعا عِبادَكَ العَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكونِ الى عَطاءٍ، وَالْيَأْسِ مِنْكَ فِى بَلَاءٍ.

و در آخر هم كه چشم از جهان بربستى بدان اميد بودى كه تربت شهيدان كويت، زنده دلان را هشيار كند، به تربت شهيدان كويت بگذرند تا نسيم حيات بر آنان بوزد، از آنجا زنده شوند و به تبليغ قيام كنند و از خلق روگردان نباشند «1»، تا با تبليغ خود، آلودگان را به پاكى و اهل معصيت را به توبه و انابه، و مستحقان عذاب را به بهشت عنبرسرشت برسانند.

 

توبه ى برادران يوسف

در سفر سومى كه فرزندان يعقوب به محضر يوسف آمدند عرضه داشتند: اى

______________________________
(1)- عنصر شجاعت: 3/ 170.

سالار بزرگ! قحطى سرتاسر ديار ما را فرا گرفته و تنگى معيشت خاندان ما را در زير فشار خرد كرده، توانايى از دست ما رفته، پشيزى ناچيز از سرمايه همراه آورده ايم كه با گندمى كه مى خواهيم بخريم مساوات ندارد، تو نيكى مى كن و گندمى بسيار به ما عطا كن، خدا به نيكوكاران پاداش خواهد داد.

از شنيدن اين سخن حال يوسف دگرگون شد، و عجز و ناتوانى برادران و دودمان خود را نيارست تحمل كردن، سخنى گفت كه براى برادران غير منتظره بود، سخنش را با پرسشى آغاز كرد و گفت:

آيا مى دانيد كه شما با يوسف و برادرش چه كرديد و اين كار از جهل و نادانى شما بود؟! برادران از اين سؤال يكه خوردند، سالار مصر، اين قبطى بزرگ، از كجا يوسف را مى شناسد و سرگذشت وى را مى داند، برادر يوسف را از كجا شناخته، رفتار آنها را با يوسف از كجا مى داند، رفتارى كه جز برادران ده گانه هيچ كس از آن آگاهى ندارد؟

در جواب متحير شدند و ساعتى بينديشيدند، خاطرات سفرهاى گذشته را به ياد آوردند، سخنانى كه از سالار مصر شنيده بودند هنوز فراموش نكرده بودند، به ناگاه همگى پرسيدند: مگر تو يوسف هستى؟

سالار مصر پاسخ داد: آرى، من يوسفم و اين برادر من است، خدا بر ما منّت نهاد كه پس از ساليان دراز يكديگر را ببينيم و فراق و جدايى به وصال ديدار بدل شود، هركس صبر كند و تقوا پيشه سازد خدايش پاداش خواهد داد و به مقصودش خواهد رسانيد.

بيم و هراسى فوق العاده برادران را فرا گرفت، و كيفر شديد انتقام يوسفى را در برابر چشم ديدند.

قدرت يوسف نامتناهى، و ضعف آنها در سرزمين غربت نامتناهى، و اين دو نامتناهى كه در برابر يكديگر قرار گيرند معلوم است كه چه خواهد شد.

برادران از نظر قانون و مذهب ابراهيم خليل خود را مستحق كيفر ديدند، از نظر عاطفه مستحق انتقام يوسفى دانستند، گويا جهان بر سر ايشان فرود آمد و اضطراب و لرزه بر اندامهايشان بينداخت و قدرت سخن از آنان سلب شد، هرچه نيرو داشتند جمع كرده به آخرين دفاع اكتفا كردند، و آن اعتراف به گناه و تقاضاى عفو و بخشش بود، سپس گفتند: خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطاكاريم و به انتظار پاسخ نشستند تا ببينند چه مى گويد و با آنها چه خواهد كرد؟ ولى از دهان يوسف سخنى را شنيدند كه انتظار نداشتند و احتمال نمى دادند.

يوسف گفت: من از شما گذشتم، شما سرزنش نخواهيد شنيد، كيفر نخواهيد ديد، انتقام نخواهم گرفت، خداى از گناه شما بگذرد و شما را بيامرزد.

مردان خدا چنين هستند، بخشش و بخشايش دارند، انتقام نمى كشند، كينه ندارند، براى دشمن خود از خداى خود طلب آمرزش مى كنند، دل آنها آكنده از مهر و محبت بر خلق است.

يوسف كه برادران را از بيم انتقام و كيفر آسوده خاطر كرد چنين فرمود:

هم اكنون برخيزيد و به كنعان برگرديد و پيراهن مرا همراه برده بر چهره ى پدرم بيفكنيد، حضرتش بينا خواهد شد، و خانواده هاتان را برداريد و به مصر نزد من بياوريد.

اين دومين بار بود كه برادران پيراهن يوسف را براى پدر مى بردند، پيراهنى كه در نخستين بار ارمغان مرگ بود، آژير جدايى و فراق بود، پيك بدبختى و شومى بود، ولى اين بار ارمغان حيات بود، نويد ديدار و مژده ى وصال بود، و پيك سعادت و خوشبختى بود.

پيراهن يوسف در آن دفعه پدر را نابينا ساخت و با بردگى پسر همراه بود، ولى در اين دفعه پدر نابينا را بينا مى كند و از آزادى و سرورى پسر خبر مى دهد.

آن پيراهن حامل خونى دروغين بود، اين پيراهن حامل معجزه اى راستين است، وه كه ميان راست و دروغ چقدر راه است!

كاروان برادران براى سومين بار خاك مصر را پشت سر گذارد و قصد سرزمين كنعان كرد.

بى سيم آسمانى، نويد آسمانى، دراى كاروان را به گوش يعقوب پدر مقدس برسانيد، حضرتش به حاضران رو كرد و گفت:

اگر مرا در خطا نخوانيد بوى يوسفم را مى شنوم و در انتظار ديدارش هستم.

نزديكانى تخطئه كردند و گفتند: هنوز يوسف را فراموش نكرده اى و در آن عشق كهن به سر مى برى!

پير آگاه دم فرو بست و پاسخى نداد، سطح فكرى مخاطبانش با اين حقايق آشنا نبود.

ديرى نپاييد كه سخن پير آگاه درست از كار درآمد، و كاروان بشارت به كنعان رسيد و پيدا شدن يوسف را مژده داد، و پيراهن را بر چهره ى پدر گذاردند و نابيناى مقدس بينا گرديد و روى به پسران كرده گفت: نگفتم كه چيزهايى را من از سوى خدا مى دانم كه شما نمى دانيد؟ نوبت كيفر بزهكاران از سوى پدر رسيد، چون محكوميت پسران قطعى بود.

فرزندان اسراييل از پدر تقاضاى عفو كردند، و از او خواستند كه از خدا در برابر گناهانشان طلب آمرزش كند.

پير آگاه از گناهانشان درگذشت و قول داد كه چنين كند و به وعده ى خود وفا كرد «1».

آرى، فرزندان يعقوب از گناهان خود به پيشگاه حضرت حق توبه كردند و از برادر و پدر عذرخواهى نمودند، يوسف از آنان گذشت، يعقوب آنان را بخشيد،

______________________________
(1)- حسن يوسف: 64.

و خداوند آنان را در معرض رحمت و عفو قرار داد.

 

توبه ى مرد جزيره نشين

از حضرت سجاد عليه السلام روايت شده: مردى خاندان خود را به كشتى سوار كرد و به دريا اندر شد، كشتى آنها شكست و از سرنشينان كشتى جز همسر آن مرد نجات نيافت. او بر تخته پاره اى از كشتى برنشست و موجش به يكى از جزيره ها برد، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه ى كارهاى ناشايسته را كرده و تمام غدقن هاى خدا را شكسته بود، چيزى ندانست جز اين كه آن زن بالا سرش آمد و ايستاد، سر به سوى او برداشت و گفت: آدمى زاده هستى يا پرى؟ گفت:

آدمى زاده ام، با او سخنى نگفت و به او درآويخت همانند شوهرى كه با زن درآويزد، چون آهنگ او كرد آن زن به خود لرزيد، آن راهزن گفت: چرا بر خود مى لرزى؟ در پاسخ گفت: از اين مى ترسم و با دست خود اشاره به عالم بالا كرد، آن مرد گفت: چنين كارى كرده اى؟ گفت: نه به عزت او سوگند. مرد راهزن گفت: تو چنين از خدا مى ترسى با اين كه از اين هيچ نكردى، و من اكنون تو را به زور بر آن داشتم، به خدا كه من سزاوارترم، آرى، من به اين ترس و هراس از تو شايسته ترم، كارى نكرده برخاست و نزد خاندان خود رفت و همتى جز توبه و بازگشت نداشت.

در اين ميان كه مى رفت راهبى رهگذر با او برخورد و به همراه هم مى رفتند و آفتاب آنها را داغ كرد، راهب به آن جوان گفت: دعا كن تا خداوند با ابرى سايه بر ما اندازد، آفتاب ما را مى سوزاند. آن جوان گفت: من براى خود در درگاه خدا حسنه اى نمى دانم كه دعايى كنم و از او چيزى خواهم. راهب گفت: پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو. گفت: بسيار خوب، و راهب شروع به دعا كرد و جوان آمين گفت و چه زود ابرى بر آنها سايه انداخت، و زير سايه ى آن مقدار بسيارى از روز راه رفتند تا راه آنها جدا شد و دو راه شد، و آن جوان از يك راه رفت و راهب از يكى ديگر؛ به ناگاه آن ابر بالاى سر آن جوان رفت. راهب گفت: تو از من بهترى، دعا براى تو اجابت شده و براى من اجابت نشده، داستان خود را به من بگو؛ او خبر آن زن را گزارش داد. به او گفت: آنچه گناه در گذشته كرده اى برايت آمرزيده شده براى ترسى كه به دلت افتاده بايد بنگرى در آينده چونى «1»؟

 

اصمعى و تائب بيابانى

اصمعى مى گويد: در بصره به سر مى بردم، نماز جمعه را خوانده و از شهر بيرون رفتم، مرد عربى را ديدم بر شترى نشسته و نيزه اى در دست دارد، چون مرا ديد گفت: از كجايى و از كدام قبيله اى؟ گفتم: از طايفه ى اصمع، گفت: تو آنى كه معروف به اصمعى هستى؟ گفتم: آرى، من آنم، گفت: از كجا مى آيى؟

گفتم: از خانه ى خداى عزّ و جل، گفت:

او للَّهِ بَيْتٌ فِى الْارْضِ؟

آيا در زمين براى خداوند خانه اى هست؟

گفتم: آرى، خانه ى مقدس معظم، بيت اللَّه الحرام، گفت: آنجا چه مى كردى؟

گفتم: كلام خدا مى خواندم، گفت:

او للَّهِ كَلامٌ؟

آيا براى خدا كلامى هست؟

گفتم: آرى، كلامى شيرين، گفت: چيزى از آن را بر من بخوان، سوره ى والذاريات را خواندم تا به اين آيه رسيدم:

______________________________
(1)- كافى: 2/ 69، باب الخوف و الرجاء، حديث 8؛ بحار الأنوار: 67/ 361، باب 59، حديث 6.

«وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ» «1».

و روزى شما و آنچه كه به شما وعده داده شده در عالم بالاست.

گفت: اين كلام خدا و سخن او است؟ گفتم: آرى، سخن اوست كه به بنده اش محمد صلى الله عليه و آله و سلم نازل كرده، گويى آتشى از غيب در او زدند، سوزى در وى پديد آمد، دردى شگفت آور از درونش سر زد، نيزه و شمشير را بينداخت، شتر را قربانى كرد و به تهيدستان واگذاشت، لباس ستم از تن بينداخت و گفت:

ترى يقبل من لم يخدمه فى شبابه.

اصمعى! آيا به نظرت مى رسد كسى كه در جوانى به عبادت و طاعت برنخاسته، قبول درگاه شود؟

گفتم: اگر نمى پذيرفتند چرا پيامبران را مبعوث به رسالت كردند، رسالت انبيا براى اين است كه فرارى را باز گردانند و قهر كرده را آشتى دهند.

گفت: اصمعى اين درد زده را دارويى بيفزاى، و خسته ى معصيت را مرهمى بنه.

دنباله ى آيات خوانده شده را شروع كردم:

«فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ» «2».

پس به خداى آسمان و زمين قسم كه وعده ى خدا حق است همانند سخنى كه با يكديگر داريد.

چون آيه را قرائت كردم چند بار خود را به زمين زده و نعره كشيد، و همچون والهى سرگردان و حيران رو به بيابان نهاد.

او را نديدم تا در طواف خانه ى خدا، دست به پرده ى كعبه داشت و مى گفت:

______________________________
(1)- ذاريات (51): 22.

(2)- ذاريات (51): 23.

من مثلى وأنت ربّى، من مثلى وأنت ربّى؟

مانند من كيست كه تو خداى منى، مانند من كيست كه تو پروردگار منى؟

به او گفتم: با اين كلام و حالى كه دارى مردم را از طواف باز داشته اى، گفت:

اى اصمعى! خانه خانه ى او و بنده بنده ى او، بگذار تا براى او نازى كنم، سپس دو خط شعر خواند كه مضمونش اين است:

اى شب بيداران! چه نيكو هستيد، پدرم فداى شما باد چه زيبا هستيد، درب خانه ى آقاى خود را بزنيد، به يقين در به روى شما باز مى شود.

سپس در ميان جمعيت پنهان شد، آنچه از او جستجو كردم او را نيافتم، حيرت زده و مدهوش ماندم، طاقتم از دست رفت، برايم جز گريه و ناله نماند «1».

 

صدق و راستى موجب توبه مى شود

گروهى راهزن در بيابان دنبال مسافر مى گشتند تا او را غارت كنند، ناگهان مسافرى ديدند، به جانب او تاختند و گفتند: هرچه دارى به ما بده، گفت: تمام دارايى من هشتاد دينار است كه چهل دينار آن را بدهكارم، با بقيه ى آن هم بايد تأمين معيشت كنم تا به وطن برسم.

رييس راهزنان گفت: رهايش كنيد، پيداست آدم بدبختى است و پول جز آنچه كه مى گويد ندارد.

راهزنان در كمين مردم نشستند، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهى خود را پرداخت و برگشت، دوباره در ميان راه دچار راهزنان شد، گفتند: هرچه دارى

______________________________
(1)- تفسير كشف الاسرار: 9/ 319.

بده وگرنه تو را مى كشيم، گفت: مرا هشتاد دينار بود، چهل دينار بابت بدهى پرداختم، بقيه اش براى مخارج زندگى مانده، به دستور رييس راهزنان او را گشتند، در جستجوى لباس و بار او جز چهل دينار نديدند!

رييس راهزنان گفت: حقيقتش را براى من بگو، چگونه در برخورد با اين همه خطر جز سخن به حقيقت نگفتى و از راستگويى امتناع ننمودى؟

گفت: در كودكى به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستى نگويم و دامن به دروغ آلوده نسازم!

راهزنان قاه قاه خنديدند ولى رييس دزدان آه سردى كشيد و گفت: عجبا! تو به مادرت قول دادى دروغ نگويى و اينگونه پاى بند قولت هستى، ولى من پاى بند قول خدا نباشم كه از ما قول گرفته گناه نكنيم، آنگاه فرياد زد: خدايا! از اين به بعد به قولم عمل مى كنم؛ توبه، توبه!

 

توبه اى عجيب

در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، در شهر مدينه مردى بود با چهره اى آراسته و ظاهرى پاك و پاكيزه، آنچنان كه گويى در ميان اهل ايمان انسانى نخبه و برجسته است.

او در بعضى از شبها به دور از چشم مردمان به دزدى مى رفت و به خانه هاى اهل مدينه دستبرد مى زد.

شبى براى دزدى از ديوار خانه اى بالا رفت، ديد اثاث زيادى در ميان خانه قرار دارد و جز يك زن جوان كسى در آن خانه نيست!

پيش خود گفت: مرا امشب دو خوشحالى است، يكى بردن اين همه اثاث قيمتى، يكى هم درآويختن با اين زن!

در اين حال و هوا بود كه ناگهان برقى غيبى به دل او زد، آن برق راه فكرش را روشن ساخت، بدين گونه در انديشه فرو رفت، مگر من بعد از اين همه گناه و معصيت و خلاف و خطا به كام مرگ دچار نمى شوم، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مؤاخذه نمى كند، آيا در آن روز مرا از حكومت و عذاب و عقاب حق راه گريزى هست؟

آن روز پس از اتمام حجّت بايد دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم براى ابد بسوزم. پس از انديشه و تأمل به سختى پشيمان شد و با دست خالى به خانه ى خود برگشت.

چون آفتاب صبح دميد، با همان قيافه ى ظاهر الصلاحى و چهره ى غلط انداز و لباس نيكان و صالحان به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و در حضور آن حضرت نشست، ناگهان مشاهده كرد صاحب خانه ى شب گذشته، يعنى آن زن جوان به محضر پيامبر شرفياب شد و عرضه داشت: زنى بدون شوهر هستم، ثروت زيادى در اختيار من است، قصد داشتم شوهر نكنم، شب گذشته به نظرم آمد دزدى به خانه ام آمده، اگرچه چيزى نبرده ولى مرا در وحشت و ترس انداخته، جرأت اينكه به تنهايى در آن خانه زندگى كنم برايم نمانده، اگر صلاح مى دانيد شوهرى براى من انتخاب كنيد.

حضرت به آن دزد اشاره كردند، آنگاه به زن فرمودند كه اگر ميل دارى تو را هم اكنون به عقد او درآورم، عرضه داشت: از جانب من مانعى نيست. حضرت آن زن را براى آن شخص عقد بست، با هم به خانه رفتند، داستان خود را براى زن گفت كه آن دزد من بودم كه اگر دست به دزدى زده بودم و با تو چند لحظه بسر مى بردم، هم مرتكب گناه مالى شده بودم و هم آلوده به معصيت شهوانى و بدون شك بيش از يك شب به وصال تو نمى رسيدم آن هم از طريق حرام، ولى چون به ياد خدا و قيامت افتادم و نسبت به گناه صبر كردم و دست به جانب محرمات الهيه نبردم، خداوند چنين مقدر فرمود كه امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگى خوشى داشته باشم «1».

 

توبه ى بِشر حافى

بشر مردى بود خوشگذران و اهل لهو و لعب، اغلب اوقات در خانه ى خود مجلس آوازه خوانى و بزم گناه داشت، روزى امام موسى بن جعفر عليه السلام از كنار خانه ى او عبور كردند، در حالى كه صداى آوازه خوانان و مطربان بلند بود. امام به خدمتكارى كه كنار درِ خانه ايستاده بود فرمودند: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ پاسخ داد: آزاد است، حضرت فرمودند: راست مى گويى، اگر بنده بود از مولايش مى ترسيد. خدمتكار وارد خانه شد، بشر در حالى كه كنار سفره ى شراب بود از علّت دير برگشتن او پرسيد، خدمتكار گفت: شخصى را در كوچه ديدم، از من بدينگونه سؤال كرد و من بدين صورت پاسخ گفتم. كلام موسى بن جعفر عليه السلام آنچنان در قلب بشر اثر كرد كه ترسان و هراسان با پاى برهنه از منزل بيرون آمد و خود را خدمت حضرت رسانده به دست مبارك امام توبه كرد، آنگاه با چشم گريان به خانه برگشت و براى هميشه سفره ى گناه را جمع كرد و عاقبت در زمره ى زاهدان و عارفان قرار گرفت «2».

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

دعای ندبه، گنجینه‌ای از راهنمایی‌ها در ...
اثبات وحدانيت خدا ، هدف انبيا عليهم السلام
میزان معنوی
قم حرم حضرت معصومه(س) دههٔ دوم رجب 1396 سخنرانی اوّل
اذان نگفتن بلال در حكومت خلفاي غاصب
اخلاق، حلقۀ حفاظتی بین ایمان و عمل
تسليم بودن در برابر خدا
ارزش عمر نزد ارزش‏شناسان
ارزشها و لغزشهای نفس - جلسه ششم
خداوند، دعوت‌کنندهٔ بندگان به سعادت

بیشترین بازدید این مجموعه

فلسفه تكرار داستان حضرت موسى عليه السلام در ...
جمع تمام شريعت در روايتى از امام سجاد عليه ...
عشق و اخلاص امير المؤمنين عليه السلام‏
گفتار خدا با حضرت داود عليه السلام‏
دورنمائى از حقوق خانواده‏
انجام عمل صالح تا سر حد توان
شخص جسور و اهانت به پيامبر اكرم
ارزش وجودى انبيا و ائمه عليهم ‏السلام
دهه اول محرم 94 حسینیه آیت الله علوی تهرانی ...
قم حرم حضرت معصومه(س) دههٔ دوم رجب 1396 سخنرانی اوّل

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^