فارسی
پنجشنبه 06 دى 1403 - الخميس 23 جمادى الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

كرم اميرالمؤمنين عليه السلام بر دشمنان‏


اين قطعه زيبا در كتاب «كامل ابن اثير» است، خيلى مسأله مهمى است. از بس كه بار معنوى اين قطعه سنگين است، كوه، تحمل آن را ندارد.

شخصى شجاعِ شمشيرزنِ پرقدرتِ قويى به نام «عبيدالله بن حرّ جعفى» در سايه حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام- ايامى كه حضرت در كوفه زندگى مى كردند- بود، و از همه مواهب حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام بهره مند بود. جنگ صفين برپا شد. اين شخص خود را غرق اسلحه كرد و به معاويه پيوست و سه ماه تمام با اميرالمؤمنين عليه السلام جنگيد. بعد كه جنگ تمام شد و اميرالمؤمنين عليه السلام به كوفه برگشتند، اين شخص با معاويه به شام برگشت، چون مى ترسيد كه به كوفه برود.

معاويه در آنجا سفره اش را خيلى چرب كرد كه ديگر هوس كوفه نكند و همانجا بماند. او نيز جوان بود و زن جوانى داشت كه با همه وجود عاشق همسر خود بود.

در كوفه شايعه كردند كه «عبيدالله بن حرّ جعفى» در جنگ كشته شده است. اين شايعه يقينى شد و همسر او بعد از چهار ماه و ده روز رفت شوهر كرد.

خبر ازدواج كردن او به شام و به شوهرش رسيد. البته كار اشتباهى نكرده بود، چون يقينى بود و براى او مسلم شده بود كه كشته شده است و لذا رفت و شوهر كرد.

«عبيدالله بن حرّ جعفى» به معاويه گفت: من مى خواهم به كوفه بروم، معاويه گفت: براى چه؟ گفت بروم و خود را نشان دهم كه من زنده ام تا همسرم را پس بگيرم. گفت: بيچاره! اگر پاى تو به كوفه برسد، مأموران على بن ابى طالب عليه السلام تو را بگيرند، تكه تكه مى كنند. اينجا بمان! من زيباترين دختران را از شاميان براى تو مى گيرم.

گفت: من فقط همسر خودم را مى خواهم. گفت: تو چگونه مى توانى همسر خود را پس بگيرى؟ گفت: بهترين راه براى پس گرفتن آن، حضرت على عليه السلام است.

يعنى هر انسان الهى در اين حدّ است كه دشمن به خيرِ او صد در صد اميدوار است. معاويه گفت: من نمى دانم تو چه مى گويى، مى خواهى بروى، برو، ولى تكه تكه ات مى كنند.

به كوفه آمد. محلّ حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد است. به مسجد رفت، ديد رجال سياسى، كشورى و لشگرى آمده اند، اميرالمؤمنين عليه السلام نيز به نوبت به مشكلات مردم رسيدگى مى كنند. وقتى خلوت شد، آمد رو به روى اميرالمؤمنين عليه السلام نشست. خيلى مهم است كه از ايشان نترسند؛ يعنى انسان به گونه اى زندگى كند كه از او نترسند.

تا چشم اميرالمؤمنين عليه السلام به عبيدالله افتاد، همين يك جمله را فرمودند: آيا كار درستى بود كه در حكومت من زندگى كنى و بعد غرق در اسلحه بروى و همراه معاويه عليه من بجنگى؟ گفت: على جان! من نيامده ام كه مرا محاكمه كنى، من گرفتارم، آمده ام تا مشكل مرا حل كنى. حضرت فرمودند: مشكل خود را بگو.

در يك كلمه، شيعه يعنى كانون محبت، عشق، علاقه، جذب، مگر اين كه طرف مقابل قابليت جذب را نداشته باشد و مجذوب نشود، البته شما بايد سر جاذبه و محبت خود باشيد.

در زندگى مورچگان خيلى كتاب نوشته شده است. دانشمندانى عمر خود را خرج كردند تا زندگى مورچه را بررسى كنند كه چگونه است. گروهى مورچه در لانه مورچگان هستند كه دانشمندان اسم آنها را مورچه پرخور گذاشته اند كه چند برابر مورچه هاى ديگر مى خورند، البته فقط ماده شيرين مى خورند.

اين ها مى خورند و مى خورند تا خود را به خمره شيره تبديل كنند. اين مواد خورده شده را هضم نمى كنند، فقط به اندازه ذخيره بدن خود هضم مى كنند و بقيه را نگه مى دارند. بعد در لانه خود را برعكس آويزان مى كنند، يعنى خلقتى دارند كه مى توانند به طاق بچسبند و آويزان شوند. مورچه ها در پاييز و زمستان از لانه بيرون مى روند و آذوقه گير نمى آورند، درست هم هستند، مفت خور نيستند، مى روند براى خوردن پيدا نمى كنند، رو به روى اين ها مى آيند و دهان خود را باز مى كنند

و شاخك ها را تكان مى دهند، يعنى گرسنه ايم، آنها نيز دهان خود را باز مى كنند و به اندازه اى كه اين ها سير شوند، از آن شيرينى و شيره خود در دهان مورچه گرسنه مى ريزند.

مورچه گرسنه با اين كه خيلى از اين غذا خوشش مى آيد، اما فردا دوباره به سراغ اين خمره زنده نمى آيد، بلكه دوباره بيرون مى آيد، اگر خود را سير كرد، كرد، اگر نه، غروب برمى گردد، دوبار دهان را باز مى كند تا او شيره را در دهانش بريزد و او را سير كند. گويا اين ها:

«تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى »

را عمل مى كنند.

شيعه بايد خمره شيرينى و عسل باشد. اگر پرخورى مى كند- نه پرخورى با دهان- پرخورى با دخل و درآمد؛ يعنى روزىِ اضافه به دستش آمد، واقعاً منتظر است ببيند كه كدام انسان شيعه، سنى، بى دين، با دين، ضعيف الايمان، چه مشكلى دارند، برود و مشكل او را حل كند كه آن بى دين بگويد: اگر دين اين گونه است، پس من را نيز با اين دين آشتى بده.

ادامه حكايت عبيدالله بن حرّ جعفى

فرمود: مشكل خود را بگو. اى على مرتضى! اى كارفرماى قضا! شما كه با مردم اين گونه رفتار كرديد، شما كه با دشمنى كه با تو جنگيده اين گونه رفتار كرديد، بالاتر از اين، وقتى در محضر مبارك حضرت رضا عليه السلام- بنا به نقل شيخ صدوق در كتاب «عيون اخبار الرضا» كه نزديك به زمان حضرت امير عليه السلام بوده است، چون صدوق خيلى با ايشان فاصله نداشته است و رواياتش از سرچشمه است- صحبت از جنگ جمل شد، يك نفر با عصبانيت فرياد زد: خدا از اول تا آخر كسانى را كه با على عليه السلام جنگيديد لعنت كند، امام هشتم عليه السلام فرمودند: جلوى دهانت را بگير، بگو:

خدا لعنت كند كسانى كه با على عليه السلام جنگيدند، الّا آنهايى كه توبه كردند. گفت: يابن رسول الله! مگر جنگ با على عليه السلام توبه دارد؟ فرمود: بله. خدا از توبه كنندگان آن گذشت، تو چرا آنها را لعنت مى كنى؟

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

«كُونُوا دُعاةً لِلنّاس بِغَيرِ السِنَتِكُم»

مردم را بدون زبان و حرف زدن، با عمل، رفتار و كردار خود، به خدا دعوت كنيد. اين كارها زيباترين جاى هزينه كردن عمر است.

حضرت على عليه السلام فرمودند:

مشكل خود را بگو. گفت: در كوفه شايعه كرده اند كه من كشته شده ام، بعد شنيدم كه همسرم رفته و شوهر كرده است. اكنون من آمده ام و همسرم را مى خواهم. نزد شوهرِ همسرم رفتم، خيلى قوى و قلدر است، به او گفتم كه من شوهر اين خانم بودم، اما او گفت: اگر كلمه ديگرى حرف بزنى، تو را مى كشم. من چه كنم؟

حضرت به قنبر فرمودند: برو به اين مرد قوىِ شجاع بگو كه على عليه السلام تو را كار دارد. قنبر رفت، گفت: «يا رجل اجب اميرالمؤمنين» على عليه السلام با تو كار دارد. گفت:

چشم. به مسجد و محضر مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام آمد. حضرت فرمودند: اين ازدواجى كه تو كردى درست است، چون يقين داشتى عبيدالله كشته شده است، اما هنوز زنده است. شما از اين خانم چشم بپوش. گفت: على جان! از من حامله هست. فرمود: عيبى ندارد، شما چشم بپوش. گفت: چشم، على جان! امام عليه السلام به عبيدالله و شوهر اين زن فرمود: برويد.

حضرت سؤال كردند: چه وقتى بچه به دنيا مى آيد؟ گفتند: چهار ماه ديگر. به قنبر فرمودند: برو خانه خوبى براى آن زن با خرج من اجاره كن و خدمتكار نيز براى او بگذار. شوهر اول و شوهر دوم كاسب و پولدار هستند، اما حضرت مى گويد كه دشمن من كرايه خانه و پول خدمتكار را ندهد، شوهر اين زن نيز ضرر نكند، پول اجاره را من مى دهم.

بچه كه به دنيا آمد، اگر پدر بچه دوست دارد بچه را ببرد و به دايه بدهد، دوست ندارد، همين خانم او را شير بدهد، از شير كه گرفتند، بيايد و بچه را ببرد.

به عبيدالله فرمود: بچه كه به دنيا آمد، شما مى توانيد دست همسرت را بگيرى و ببرى. داستان خاتمه يافت. عبيدالله نيز بى ترس و لرز از حضرت على عليه السلام خداحافظى كرد و رفت. اين كار يعنى عبادت خدا.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

اينان زيباترين مردم هستند
حکایتی از ذلت و مسكنت، پادشاهى و مكنت‏
حكايت ميرغضب و نان و نمك مجرم‏
اين هم نتيجه پاكى !
حکایتی از توصیف حضرت علی علیه السلام
نيت پاكت را قبول كردم
خوش به حال كسى كه نفسش رام شد
حکایتی از جمال دل‏
جوان عاق شده و مادر
برگرفته از کتاب «عبرت آموز» از تالیفات استاد ...

بیشترین بازدید این مجموعه

شدت ترس و حياى زنى با ايمان
خوش به حال كسى كه نفسش رام شد
حكايتى در مبارزه با نفس‏
حكايت ميرغضب و نان و نمك مجرم‏
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
داستان شگفت انگيز سعد بن معاذ
داستانى از توكل يك انسان باايمان‏
حکایت خدمت به پدر و مادر
 توبه مرد شراب‏خوار
مال دنيا

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^