يك يهودى جلوى پيغمبر صلى الله عليه و آله را گرفت، حضرت داشت به جنگ أُحد مى رفت، گفت: من تا امروز با شما و قرآن مخالف بودم، پشيمان هستم، هر چه پول نقد دارم مى خواهم بدهم تا خرج جبهه كنيد.
فرمود: يهودى هستى، من نمى توانم پول تو را قبول كنم، گفت: مسلمان مى شوم و شد.
فرمود: حالا كه مسلمان و پاك و جزء ما شدى، پولت را مى پذيرم. گفت: حالا پولم را نمى دهم.
فرمود: وقتى كه يهودى بودى، مى خواستى پولت را بدهى، حالا كه مسلمان شدى، نمى دهى؟ گفت: الان شرط دارد، شرطش اين است كه به من اجازه بدهى من هم به جبهه بيايم و جانم را فدا كنم. فرمود: بيا، در همان حمله اول هم شهيد شد.
پشيمانى اين است كه من در باطنم بجوشم و بخروشم كه الهى! من با ديگران بايد مخالفت مى كردم و با تو موافقت، اما چرا با تو مخالفت كردم و با ديگران موافقت؟
منبع : پايگاه عرفان