در تـواریخ آمـده است که یزید اهل بیت پـیامـبر را در خـرابه بدون سقـفـى مـنزل داد که از سرمـا و گـرمـا آنان را حفـظ نمـى کرد، آنقـدر بر اهل بیت سخت گذشت که صورتشان پوست انداخت و مجروح گردید.
مـنهال بن عمرو گوید: زین العابدین علیه السلام را دیدم تکیه بر عصا داده و پاهایش مانند دو نى خشک و خون از آنها جارى بود، رنگ شریفش زرد شده احوالش را پرسیدم: کیف امسیت یابن رسول اللّه؟
فرمود: همانطور که بنى اسرائیل در حکومت فرعون وقت مى گذرانیدند پسرهاشان را مى کشتـند و دخـتـرها را زنده نگـه مـى داشتـند، چـگـونه خـواهد بود حال کسى که اسیر دست یزید بن مـعـاویه است، زنهاى مـا تـا بحال از طعام سیر نشده و سرهاشان پوشیده نگردیده است، هرگاه یزید ما را مى طلبد گمان مى کنم قصد کشتن ما را دارد.
مـنهال! عرب بر عجم افتخار مى کند که محمد صلى الله علیه و آله و سلم عربى است، قـریش بر سایر قبایل افتخار مى کند که محمد از ما است، ولى ما خاندان مردانمان کشته مـى شوند و زنان و اطفـالمـان اسیر مـى گـردند. مـنهال مـى گـوید: پـرسیدم به کجا مـى روید؟ فـرمـود: جائى که مـا را مـنزل داده اند سقف ندارد آفتاب ما را گداخته است، جهت ضعف بدن بیرون آمده ام تا قدرى استـراحت کنم و زود برگـردم از جهت تـرس بر زنان، در همـین حال صداى زنى بلند شد! نور دیده ام به کجا مى روى؟ برگرد که از دشمن بر تو مـى ترسم ؟ پرسیدم: این زن کیست. گفتند زینب دختر على مرتضى است، زین العابدین مرا گذاشت و به خرابه برگشت.
این شاعر عرب چه خوب گفته است:
یعظّمون له ما اعود منبره
باى حکم بنؤ ه یتّبعونکم
تـعـظیم چـوب مـنبر او را کنند لیک
اولاد او چـسان ز شمـا پـیروى کنند
مرگ رقیه در خرابه شام
از کامل بهائى نقل شده که اهل بیت حسین در حال اسارت از کودکانى که پدرشان در کربلا شهید شده بوده خبر شهادت پدر را پنهان مى داشتند، دخترکى چهار ساله از حسین شبى از خـواب بیدار شد و بهانه پدر گرفت و گفت: بابایم حسین الان در کنارم بود و مرا در آغـوش خـود گـرفـتـه بود به کجا رفـت ، اهل بیت که از خواب رقیه آگاه شدند یکباره صداى ضجه و ناله شان بلند شد، صداى شیون به خانه یزید رسید از خواب بیدار شد، پـرسید در خرابه چه خبر است؟ گفتند طفلى از حسین پدر را در خواب دیده و بهانه پدر گرفته است گفت: سر پدر را برایش ببرید، سر حسین را در طشتى نهاده و پارچه اى روى آن پـوشیدند و به خـرابه آوردند و جلو اهل بیت نهادند.
رقـیه خـاتـون بتـصور اینکه طعـام برایش آورده اند صدا زد: عمه جان! از شما طعام نخـواستـم، من بابایم حسین را مى خواهم، گفتند: هر چه مى خواهى در میان طشت است دختر ابى عـبدالله با دستهاى کوچکش روپوش را برداشت چشمش بر سر بریده پدر افتاد، سر را در آغـوش گـرفـت و با سر پـدر درد دل مـى کند که شاعـر زبانحال او را چنین به نظم آورده است:
پدر بعد از تو محنتها کشیدم
همى گفتندمان در کوفه و شام
مرا بعد از تو اى شاه یگانه
ز کعب نیزه و از ضرب سیلى
به آن سر جمله آن جور و ستمها
بیان کرد و بگفت اى شاه محشر
مرا در خوردسالى دربدر کرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش
اهل بیت حسین دیدند که سر به یک طرف و رقیه بطرفى بر زمین افتاد او را حرکت دادند دیدند جان به جان آفرین تسلیم کرده است.(۲)
تعمیر قبر رقیه خاتون
عـالم جلیل شیخ محمد على شامى که از علماى نجف اشرف است براى مرحوم حاج شیخ هاشم خـراسانى نقـل کرده که جد او مـرحوم سید ابراهیم دمشقى که نسبش به علم الهدى سید مرتضى مى رسد سه دختر داشت، شبى دختر بزرگش، رقیه بنت الحسین را در خواب مى بیند که فرمود: به پدرت بگو به والى بگوید: که قبرم را آب گرفته و در اذیتم بیاید قبر مرا تعمیر نماید، دختر خواب خود را براى پدر بازگو کرد اما سید از ترس آنکه خـواب صحیح نباشد و اهل تسنن دست بگیرند و مسخره نمایند ترتیب اثر نداد، شب دوم دخـتـر وسطى همین خواب را دید و به پدر بازگو کرد، باز هم سید اعتنا نکرد، شب سوم دخـتـر کوچک و شب چهارم سید شخصا خواب دید که مخدره به طور عتاب آمیز فرمود: چـرا والى را خـبردار نکردى؟ سید بیدار شد و صبح اول وقت به سراغ والى رفت و داستان را بازگو کرد.
والى امـر کرد عـلمـاء و صلحاء شام از شیعـه و سنى بروند غسل کنند و لباسهاى نظیف بپوشند و درب حرم شریف به دست هر کس باز شد همان شخص قـبر را نبش کرده و تـعـمـیر نمـاید همـه غـسل کردند و نظافـت نمـودند لیکن قـفـل به دست هیچکس باز نشد مگر به دست محروم سید، سپس همه کلنگ بدست گرفتند و لاکن کلنگ هیچیک اثر نکرد مگر معول سید ابراهیم دمشقى، حرم را خلوت کردند و لحد را شکافتند بدن و کفن مخدره را صحیح و سالم یافتند اما لحد را آب فرا گرفته بود، سید بدن شریف را روى زانوى خـود گـذارد و سه روز نگهداشت و مرتب گریه مى کرد تا آنکه لحد مخدره را از بنیاد تعمیر نمودند، سید در اوقات نماز بدن را روى چیز نظیفى مى گذاشت و بعد از نماز برمى داشت و روى زانوى خود قرار مى داد.
پس از سه روز لحد آماده شد و بدن شریف را در جاى خود قرار داد و در این مدت سید محتاج به آب و غذا و تجدید وضو نشد.
مـرحوم سید ابراهیم اولاد ذکور نداشت هنگام دفن دعا کرد تا خدا به او فرزند ذکور عنایت فـرمـاید، با آنکه سنش از نود سال تجاوز کرده بود دعایش مستجاب شد و خداوند پسرى به او عنایت نمود که او را سید مصطفى نام نهادند، گویا این قضیه در حدود سنه هزار و دویست و هشتاد قمرى بوده است.(۳)
عـاشقان قبر من این شام عبرت خانه است
دخـتـرى بودم سه ساله دستـگـیر و بى پـدر
بود سلطانى ستمگر صاحب قدرت یزید
داشت او کاخـى مـجلل دستـگـاهى باشکوه
داشتم من بسترى از خاک و بالینى ز خشت
تـکیه مـى زد او به تـخـت سلطنت با وجد و کبر
مـن به دیوار خـرابه مـى نهادم روى خـود
بر تـن رنجور من شد کهنه پیراین کفن
مـحو شد آثـار او تـابنده شد آثار من
گـفـت شاعـر چـشم عـبرت باز کن بیدار شو
نویسنده:آیت الله محمد على عالمى
پی نوشت:
۱-مقتل مقرم، ص ۴۵۳، بحار ج ۴۵ ص ۱۴۰، لهوف ص ۱۹۳، نفس المهموم ، ص ۴۵۹، طبقات ج ۵، ص ۱۶۲.
۲-کامل بهائى بنقل نفس المهموم ص ۴۵۶.
۳-منتخب التواریخ حاج شیخ محمد هاشم خراسانى ص ۳۴۰.
منبع : کتاب آنچه در کربلا گذشت ((از مدینه تا کربلا))