فارسی
يكشنبه 04 آذر 1403 - الاحد 21 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

شكست و پيروزى انسان الهى

شكست و پيروزى انسان الهى

خنده از لطفت حکایت مى کند

گریه از قهرت شکایت مى کند

این دو پیغام مخالف در جهان

از یکى دلبر روایت مى کند

با این مفاهیم متضاد: خنده ، گریه ، شادى ، اندوه ، شکست ، پیروزى ، و یک قدم بالاتر، زندگى و مرگ قابل تفسیر نخواهد بود، مگر این که بدانیم و درک کنیم که این مفاهیم از کجا سرچشمه مى گیرد، و از چه چیز ناشى مى شود. خنده هایى وجود دارد پوچ و متلاشى کننده روح آدمى هستند. گریه هایى هم هستند.
احیا کننده روح انسان ها. زندگى اى وجود دارد عین مرگ ، و مرگى داریم عین ابدیت و عین زندگى . این پدیده هایى که از ما انسان ها سر مى زند، قشرها و صورت ها و کف هایى است که اگر بخواهیم آن ها را در منطقه ارزش ‍ ارزیابى کنیم ، باید مساءله را عمیق تر بررسى کنیم .
اندوهى در دنیا داریم که غیر از گرفتگى روح ، چیزى دیگر نیست . مثل این که ابرى ، فضاى روح آدمى را مى گیرد و به دنبال آن، انسان اندوهناک شده و غصه مى خورد. اما خود آن ابر از کجاست ؟
آن ابر ممکن است از این ناشى شود که {آدمى } به چیزى دل ببندد و نتواند از آن بهره بردارى کند. یا به جهت عدم موفقیت ، فضاى روحش را ابر تاریکى فراگیرد و او را اندوهگین سازد. ممکن است آن چه که فضاى روح را تاریک ساخته و انسان را در غصه غوطه ور کرده است ، یک مساءله مالى ، یا شهوى باشد، یا خواسته هاى غیر منطقى و غیر عقلانى . این اندوه چه ارزشى دارد؟ این اندوه روح ما را صیقلى نمى کند.
اندوهى داریم که براى روح بهتر از آن ، صیقلى کننده اى وجود ندارد.
آب حیات من است خاک سر کوى دوست

گر دو جهان خرمى است ما و غم روى دوست

این غم ، اندوهى دیگر و {اساسا} غیر از فقدان مزایاى مادى است که مثل سایه ، در دنبال آدمیان افتاده است . بلکه اندوهى است که تمام رادمردان تاریخ ، غبارى از آن را در قیافه شان نقش کرده اند. ما در امتداد تاریخ ، گریه ها و اندوه هاى عمیق را بیشتر از خنده هاى عمیق دیده ایم . مقصود از گریه که عرض کردم ، گریه دم دستى نیست . بحث اندوه طبیعى را نمى کنیم که به مجرد بروز ناملایمات ، ابرى فضاى روح را بگیرد.
بحث ما این است : ((گرفتگى روح از این که مبادا انبساط و عظمتى که براى روح انسانى وجود دارد، من به آن نرسم )). انسان ها که گام به روى خاک مى گذارند و چند صباحى زندگى مى کنند و از بین مى روند، آیا به حقوقشان مى رسند؟ آیا تمام امکانات خود را به فعلیت مى رسانند؟ بى اعتنایى به این مساءله خنده دار است ، اما خنده اش کاشف از نابودى روح آن کسى است که مى خندد. این موضوع ، غبارى از اندوه بر دل انسان مى نشاند. این اندوه مافوق تمام لذایذ بشرى است ، زیرا روح خیلى باید اوج بگیرد تا وقتى به او بگویند که مثلا در قرون وسطى با برده ها این گونه رفتار مى کردند، واقعا اندوهگین بشود. این روح خیلى بالا رفته است . این روح از نوع روح هاى دم دستى نیست . بنابراین ، وقتى توجه مى کند که آیا افکار بشرى و اندیشه هاى بشرى ، این سرمایه کلان را که دارد، واقعا به جا مى آورد یا نمى آورد؟ مى گوید:
نگزینى ار غم او چه غمى گزیده باشى

ندهى اگر به او دل به چه آرمیده باشى

نظرى نهان بیفکن مگرش عیان ببینى

گرش از جهان نبینى به جهان چه دیده باشى

این غم است که، یکى از عالى ترین آرمان هاى روح انسان هاست. چرا؟ چون این غم موقعى پیش مى آید، و موقعى روح انسانى را تصرف مى کند که روح انسانى به طرف بالا اوج مى گیرد و بقیه را اجزاء خود مى بیند. از شعر بنى آدم اعضاى یک پیکرند بالاتر مى رود. آن ها فقط شعر هستند. دریافت مساءله غیر از دانستن مساءله است ، آن هم در قالب شعر! این دریافت، اندوهى دارد و چه مقدس است این اندوه ! چه مقدس است آن چشمى که براى انسان ها مى گرید، و چه مقدس است آن دو قطره اشکى که به حال انسان ها مى ریزد.
آن روحى که نمى گذارد لذات شخصى ، تمام وجود او را لحظه اى در زندگانى فرابگیرد، چه قدر عظمت گرفته است . مى گوید کمبود احساس ‍ مى کنم . این غصه نیست ، بلکه موتور و محرک تاریخ است . این که در این مکان جمع شده اید و نام حسین بن على را برده و آهى مى کشید، این گریه و اندوه نیست ، بلکه محرک تاریخ انسان هاست . نشان دهنده این اشتباه است که بعضى ها مى فرمایند: ((در هر وضعى قرار بگیرید و هیچ اصلى را نپذیرید، و ریش مبارکتان هم در هیچ جا گیر نکند)). قیافه هاى روحانى که من الان در این جا مى بینم ، حال یک اندوه مقدس را دارد که فقط براى مقابله با این اصل در این مکان نشسته اند!
آب حیات من است خاک سر کوى دوست

گر دو جهان خرمى است ما و غم روى دوست

در درک و بیان معناى شادى ها و اندوه ها، لذایذ و آلام چه قدر اشتباه داریم ، و چه قدر کوچک فکر مى کنیم . به راستى چه قدر امر بر ما مشتبه شده است که نام لب ها را از هم جدا کردن و دندان هاى جلویى را نشان دادن و بعد روح را افسرده ساختن ، خنده مى گذاریم . ولى آن هیجانات الهى و حالت هاى روحانى را که تمام لذایذ یک طرف و آن حالات هم یک طرف ، اصلا خنده نمى دانیم ، غصه هم همین طور است .
بدین سان تاریخ ، شکست و پیروزى را بر ما آدمیان ، تحمیل کرده است . تاریخ را این گونه معنا کرده اند، چه کنیم ! مثلا مى گوییم {شخصى} ورشکست شد و شکست خورد. این سخن درست نیست . یا مثلا اگر او موقعیت وجودى طبیعى خود را در میان تعدادى از جانوران مثل خود حفظ کرد، مى گوییم پیروز شد. باز فریاد ما از دست این الفاظ بلند است :
راه هموار است و زیرش دام ها

قحطى معنا میان نام ها

لفظها و نام ها چون دام هاست

لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست (۱)

دندان مان هم درست کار نمى کند که تشخیص بدهد: این ریگ است نه آب ! واقعا چه اشتباهاتى در کلمات حیاتى بشر داریم. یک دفعه اشتباه این است که مثلا آجر را خشت مى گوییم ، این مهم نیست. اگر اسم آجر را خشت بگذاریم و بعد آب روى آن فرو بریزد، وقتى این خشت متلاشى شد، مى گوییم اشتباه کردیم این خشت بود، آجر نبود، غلط گفتیم و نفهمیدیم . یک دفعه مساءله بى اهمیت است ، ولى یک وقت مساءله مربوط به حیات و ممات بوده و مربوط به وجود انسان هاست . آیا در این مورد هم باید مسامحه شود؟ اى بى انصاف ها، آیا درباره حیات انسان ها هم باید شوخى شود؟ بازى ، با دم شیر هم بازى ؟ ما کلمه پیروزى را به کار مى بریم، با این گمان که پیروز آن شخصى است که توانسته است در موقعیت وجودى خود، نیروى طبیعى زیادترى را به کار ببرد و عده اى را تحت الشعاع وجود طبیعى خود قرار بدهد. پیروزى را، اغلب قاموس هاى بشرى ، تا حال براى ما این طور معنا کرده اند. شکست را نیز در مقابلش ، به عنوان یک مفهوم ضد این مفهوم به ما تزریق کرده اند. ما انسان ها به خاطر این تفسیرهاى لفظى چه قدر تلفات باید بدهیم ؟
حقیقت قضیه ، شکست و پیروزى نیست . اگر مقصودتان پیروزى مطلق است ، در جهان چه کسى را سراغ دارید که به پیروزى مطلق برسد؟ کدام گرگ درنده اى را دیده اید که گرگ درنده ترى، چنگالش را در سینه او فرو نکند؟ بالاخره ، در برابر هر قوى ، یک قوى دیگرى هست . در تاریخ ، قضیه به این شکل بوده است. به چه علت بحث تنازع در بقا را مطرح کردیم ؟ به دلیل این که بحث تنازع در بقا مربوط به من و شما بود، تا این جا مساءله را درست معنا کنیم .
فاتح و پیروز، آن متفکر بود که او را در دوران فلاسفه قرون وسطى ، بیست سال در زندان انداخته بودند.
این شخص در زندان ، یک نظام (سیستم ) فلسفى بسیار عالى نوشت که بعدها در سطح جهانى مطرح شد!
چنین شخصى را مى توان پیروز نامید. این پیروز است ، ولو این که در یک چهار دیوارى نشسته باشد.
پیروزى و سیرى دو چیز متفاوت است . هیچ گاه پیروزى با سیرى و شکست با گرسنگى مرادف نیست . و همین طور شکست با وداع از روى خاک مساوى نیست . هر وقت گفتند ((شکست ))، خیال نکنید که اگر کسى روى خاک را وداع نمود، شکست خورده است . یا کسى که وجود طبیعى اش ، سالیانى ، بلکه قرنى ، روى زمین و کره خاکى را اشغال کرده است ، نگوییم پیروز شده است . کوه هیمالیا را ببینید؛ میلیون ها سال است که همان جا وجود دارد. عمر زمین را نمى دانیم چه قدر است . بعضى از کهکشان ها میلیاردها سال است که از سحابى ها جدا شده اند. حیات یک مورچه ، موقعى که یک گندم را به آشیانه خود مى برد پیروز است ، اما کهکشان پیروز نیست ، زیرا مورچه آگاه است و حیات را درک مى کند. پیروزى این مورچه در چه چیزى پیاده شده است ؟ در یک دانه گندم .
بنا به نوشته مجلات اخیر فرانسه ، بعضى از کوزارها، ده میلیون برابر خورشید نورافکنى مى کنند! ولى خود آگاهى ندارند. با این حال ، مورچه از نظر پیروزى در وجود، از آن ها (کوزارها) بالاتر است . چنان که اگر صد میلیارد تن گل پلاستیکى در عالى ترین منظره بسازید، یک برگ گل عادى که به سلسله هستى متصل باشد، و حیاتى براى خود داشته باشد؛ مسلما گل طبیعى پیروز است . روى این حساب ها بالا مى رویم ، تا ببینیم پیروزى یعنى چه .
ممکن است ما هفتاد سال عمر داشته باشیم ، و همه هفتاد سال ما منهاى یک لحظه ، شکست باشد. یعنى فقط یک لحظه ما پیروزى باشد و اتفاقا ابدیتمان را نیز در همان لحظه تنظیم کنند، و آن موقعى است که به خود آمده و احساس کنید، شما هستید و بیهوده هم نیستید. این تصور (هستید و بیهوده نیستید)، یک لحظه ، یا یک دقیقه و یا دو دقیقه به طول مى انجامد، ولى این مدت کم ، آن مخ ابدیت است که شما نمونه اش را در این لحظه مى چشید و شما پیروزید. اما اگر نه تنها هفتاد سال، بلکه هفتصد سال عمر کنید و حیات شما فقط ساخته شده هوا، آب ، عناصر آلى ، یک مقدار عوامل انسانى و عوامل اجتماعى باشد، یعنى یک موجود کاملا وابسته باشید، هرگز به پیروزى نخواهید رسید. چون شما خودتان نیستید {و فقط} در جایگاه حداکثر حوادث هستید. شما یعنى چه ؟ یعنى ؛ مقدارى هوا، گاز، عناصر آلى ، که نام او را انسان گذاشته اید!
عجیب این است که اگر بخواهند در یک قاموس مثال بزنند که انسان موجودى است این گونه ، مثل على بن ابى طالب (علیه السلام) و ابن ملجم و مثل کسى را که فقط تراکم یافته حوادث است ، نام مى برند. یا مثل یک دستگاه موسیقى راکد و جامد که با یک انگشت ، صداى آهنگ آن را دربیاورد. حالا این (انسان ) مى تواند تمام هستى را زیر پا بگذارد؟ او که مالک خودش نیست تا مالک دیگرى شود؛ اصلا مالک نیست ، زیرا این ندارد، او ندارد، خود ندار. پس پیروزى کى بوده است ؟ پیروزى از آن موقع شروع مى شود که اول انسان خودش را دریابد. اول قاره خودتان را کشف کنید، اول مرکز حرکات و اندیشه هاى خودتان را پیدا کنید که شما چه هستید، ولو این که خیلى کم کشف کنید. اما شروع کنید، پیروزى شما از این جا شروع مى شود.
بعضى از اوقات ، ما خیلى کوته فکرى مى کنیم و نام آن را دوربینى مى گذاریم . این طور مى گوییم : ((من آگاه شدم . من متوجه شدم)). نتیجه این آگاهى چه موقع مشخص مى شود؟ وقتى که ان شاءالله خیلى باسواد شدم و هزاران گذشت کردم! بعد از ازدواج که درست حرکت کردم !... و همین طور هزار شرایط و مقتضیات جمع مى کند، سپس مى گوید ((نخواهم رسید، خیلى دور است و من به این موفقیت نمى رسم . من در زندگانى به پیروزى نخواهم رسید)). این {قبیل مفاهیم } اولین وسیله شکست ماست ، بین ما و تکامل ، بین ما و مالکیت ، بین ما و آزادى ، فاصله اى به عنوان یک مقدار هندسى و جغرافیایى وجود ندارد، بلکه ((توجه به خود)) است که اصلا فاصله ندارد. این یکى از بدبختى هاى ماست که همیشه آرمان ها را دورتر از خود قرار مى دهیم و مى گوییم که ان شاءالله خواهیم رسید، اما قرنى هم که زندگى مى کند و نمى رسد. چرا؟ چون بین خود و او را ((آینده)) قرار داده است . او نمى داند که در مساءله روح و در عمق روح ، گذشته و آینده مطرح نیست. این جسم خارجى است که براى این که از نقطه A به نقطه B برود، باید مسافتى را طى کند. روح ، مشمول این حرف ها نیست، بلکه بالاتر از این مسائل است . حضرت موسى (علیه السلام) یک روز عرض کرد: کیف اصل الیک ((خدایا، چگونه به تو برسم؟)) خداوند فرمود: قصدک لى وصلک الى، (((اى موسى) قصد کردن وصول به من همان ، و رسیدن به من همان.))
آیا قصد کردى که برسى ؟ قصد کردن همان ، و رسیدن همان ! یعنى {اگر بخواهم } به تقرب تو برسم و به پیشگاه تو راه بیابم، کى و چگونه برسم؟ چند میلیون فرسخ باید راه بروم ؟ اصلا این حرف ها مطرح نیست .
قصدک لى وصلک الى . قصد تو مرا، اگر قصد است ، ((قصد همان و رسیدن همان .)) در بعضى از جملات نیایش هاى على بن الحسین حضرت سجاد (علیه السلام) هست که :
اشهد ان المسافر الیک قریب المسافه
((شهادت مى دهم که مسافر کوى تو، مسافتش خیلى نزدیک است .))
درباره ظلم هم مى گوییم که : یک نفر به دیگرى گفت : فاصله بین زمین و آسمان چه قدر است ؟ گفت به قدر آه یک مظلوم ! این جا فاصله {به اندازه } یک توجه است . بنابراین ، پیروزى از آن موقع شروع مى شود که حرکات و سکنات انسان ها روى این محور قرار بگیرد. فرضا پانصد هزار دفعه هم کشته شویم و زنده شویم ، باز پیروزیم . مابقى شوخى است . بقیه براى شعر (شعربافى هاى خیالى) و براى مباحث تنازع در بقا خوب است .
در یک جلسه ماه مبارک {درباره پیروزى} عرض کردم. توجه فرمایید: ابوذر غفارى در آن بیابان در حال جان دادن بود (از دنیا مى رفت). نخست شکست {ظاهرى} را احساس کنید: رنگ پریده ، پیرمرد، سالیان درازى را سپرى کرده ، عمر به سر آمده، از مال دنیا و انسان هاکسى را ندارد، مگر همسرش (و به گفته بعضى از تواریخ، دخترش) که با او همراه است . نزدیک به غروب آفتاب ، دراز کشید. دختر یا زنش خیلى ناراحت بود. ابوذر گفت : چرا ناراحتى؟ همسرش (دخترش) گفت : ((شما در وسط این بیابان از دنیا مى روید و من این جا کسى را ندارم . از این رو مضطربم و...)) ابوذر گفت : ((آن سیاهى که از دور مى آید، کاروانى است . آنان بازرگانان هستند که از جاده عبور مى کنند. برو به آن ها بگو که یکى از اصحابه پیغمبر در این جا فوت شده است ، او را کفن و دفن کنید)). تا این جا یک چیز خیلى عادى است . ((اما دخترم ، همین که آن ها خواستند دست به کار تجهیز و تکفین من بشوند، اول این گوسفند را بکشند و بخورند و براى من مجانى کار نکنند))! در این جا باید بگوییم :
اى پیروز پیروزمندان ! آیا این که مى گوید براى من مجانى کار نکنند، شکست مى خورد؟
در مورد این مساءله یک مقدار دقت کنید. منظور، تاریخ ‌گویى و شوخى و افسانه نیست . ابوذر گفت :
براى من مجانى کار نکنند. با این که تجهیز و تکفین میت ، واجب کفایى است ؛ خواه بگوید، یا نگوید، سفارش کند یا نکند، باید این کار انجام شود. آن هم شخصیت والا مقامى مثل ابوذر غفارى ! این مرد کهنسال .
این پیروزى چه قدر ریشه مى خواهد تا در آن دقایق آخر، این سخن را بگوید؟ روح او در کجاست ؟
عرض کردم با این که از نظر فقهى دفن و کفن واجب کفایى است ، مخصوصا چون در آن بیابان به آن ها منحصر بود، شاید براى آن عده وجوب عینى نیز پیدا کرده بود. ولى گفت : ((براى من مجانى کار نکنند و از این (گوسفند) استفاده کنند)). چرا ما اسم این را پیروزى گذاشتیم ؟ براى این که هیچ مکتب انسانى و هیچ ایدئولوژى انسانى ، نمى تواند در این کره خاکى جوابى به این سؤ ال انسان ها بدهد، مگر این که این اصل را مد نظر داشته باشد: کار ارزش دارد. آیا این ارزش پیروز است یا نه ؟ اگر صد میلیون قرن دیگر در این دنیا بگذرد، مطلب این است : و لا تبخسوا الناس اشیائهم (۲)، ((کار و کالاى مردم را بى ارزش نکنید)). ابوذر طعم این ارزش را چشیده بود که در آن لحظات مى گفت : ((براى او مجانى کار نکنند)). هنگام مرگ ، موقعى است که همه چیز از یاد انسان مى رود. دیگر تقریبا زمان سنج ، اصل سنج و قانون سنج مغز به هم خورده است . یک روح چه قدر باید بزرگ باشد، تا در حالى که مغز کم کم قدرتش را از دست مى دهد، ولى روح به پیروزى رسیده و دیگر نابودى نداشته باشد. اى ابوذر! جهان از آن شماست . پیروزى ابدى از آن شماست . شمایید موجب امید انسان ها، شما و امثال شما نخواهید گذاشت هرگز یاءس بر ما غلبه کند. عظمت پیروزى این است .
در روز عاشورا، امام حسین بن على (علیه السلام) در یک اتمام حجت فوق العاده باعظمت ، به این ابیات (ابیات فروه بن مسیک مرادى ) استشهاد فرمود:
فان نهزم فهزامون قدما

و ان نغلب فغیر مغلبینا

و ما ان طبنا جبن و لکن

منایانا و دوله آخرینا

اذا ما الموت رفع عن اناس

کلاکله اناخ بآخرینا

فافنى ذلکم سروات قومى

کما افنى القرون الاولینا

فلو خلد الملوک اذن خلدنا

ولو بقى الکرام اذا بقینا

فقل للشامتین بنا افیقوا

سیلقى الشامتون کما لقینا(۳)

((اگر در این جنگ غلبه کنیم، ما از دیرباز غالب (پیروز) بوده ایم و اگر شکست بخوریم (شما مى گویید شکست است)، ما هرگز شکست را ندیده ایم و نخواهیم دید.
سرشت ما بر اساس ترس نیست، و حال آن که مى دانیم به خون غلتیدن دولتى بعد از ما را نوید مى دهد (انتقام ما را خواهند گرفت).

اگر تیر اجل به سینه فردى اصابت نکند، به سینه شخصى که در کنارش ‍ ایستاده است اصابت خواهد کرد.
و همین پیک است که خبر نیستى را به بزرگان قوم مى رساند، همان گونه که قبلا عده زیادى را از نابودى خویش آگاه ساخت .
اگر پادشاهان جاودان مى ماندند و اگر گرانمایگان روزگار بقا داشتند، ما هم عمرى بى پایان و زندگانى سر مد داشتیم .
به ملامتگران بگو، که از خواب غفلت سر بردارند و بدانند که آنان نیز در پى ما خواهند بود.))
اصلا ما مغلوب نمى شویم و مغلوب نخواهیم شد. شما کجا هستید؟ آیا انسانى که اول ((خود)) را دریافته ، سپس متوجه شده است که این ((خود))، اگر آن استقلال را که در مقابل خودآگاهى احساس مى کند رها کند، نابودش خواهد کرد و لذا روح خود را به عظمت خداوندى وصل کرده ، بعد انسان ها را در خود دریافته است ، مغلوب مى شود؟ چه کنیم که تاریخ بشر در ارتباط بشر با بشر، فقط با دو چشم سروکار دارد.
یعنى وقتى دو چشم خیره مى شود به دو چشم دیگر و آن دو چشم در ظاهر جا خالى مى کند، مى گوییم آن دو چشم شکست خورد، و براى خود تاریخى درست کرده ایم که فلانى زد و فلانى هم از بین رفت .
زنده جاوید کیست ؟ کشته شمشیر دوست

کآب حیات قلوب از دم شمشیر اوست

گر بشکافى هنوز خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان زمزمه دوست ، دوست

صدرالمتاءلهین در یک رباعى مى گوید:
آنان که ره عشق گزیدند همه

در کوى حقیقت آرمیدند همه

در معرکه دو کون فتح از عشق است

هر چند سپاه او شهیدند همه

عشق والاى الهى، انسان را از این مفاهیم شکست و پیروزى هاى دم دستى بالاتر مى برد - چنان که عرض کردم - گریه و خنده، گاهى به معناى طبیعى خودش مطرح مى شود و گاهى بالاتر از این هاست. یک خنده جهانى را شکوفان مى کند، یا یک گریه براى جهانى موتور تاریخ مى شود. مثل اشک هایى که در طول تاریخ براى حسین بن على ریخته شده است. بشر، مقدس ترین اشکش را در راه حسین (علیه السلام) ریخته است. چه انسان هایى، شاید میلیون ها انسان که پلیدى و تبهکارى، تمام عمر آن ها را فراگرفته بود، و یک بار با یک انقلاب روحى، به حسین بن على توجه کرده و عمرشان را دریافته اند! چه دولت ها که با نام حسین بن على بر سر کار آمدند، و چه قدر براى آنان که بحث از دادگرى مى کردند و عشاق داد و عدالت بوده اند، میدان باز شد.
بحث خیلى لطیفى دارد، او مى گوید: گاهى ما در الفاظ اشتباهاتى داریم . بعد مثال مى زند و مى گوید:
((مرد پیروز کسى است که اگر وجودش از روى خاک به زیر خاک منتقل شد، تابش شعاع او شروع شود.
نه این که برود {و فقط} سایه اى از خود بگذارد که {سایه خودش } بران ترین شمشیر را به وجود او بکشد!))
بدین جهت مى گوییم ، پیروزى واقعى با پیامبران (علیه السلام) است . ابراهیم (علیه السلام)، موسى بن عمران (علیه السلام) و عیسى بن مریم (علیه السلام) پیروزند. این محمدبن عبدالله (صلى الله علیه وآله ) است که پیروز است . والا - همان طور که عرض شد - گرگى در دنیا نیست ، مگر این که گرگى درنده تر از او وجود دارد. پیروزى را به جایى باید وصل کرد که ابدى باشد، نه این که تو برو کنار، من مى خواهم به جاى شما بیایم (جابه جایى ). بسیار خوب ، تشریف بیاورید، من هستى ام را به شما دادم ! پس ‍ تنفس هاى شما بعد از این چه خواهد شد؟ کسى که آلام و دردهاى او عمیق تر باشد، لذایذ زیادترى خواهد دید. آیا غیر از این چیز دیگرى هم هست ؟ وقتى که من در این هستى جا داشتم ، تو جاى مرا غصب کردى . جاى مرا به زور از دستم گرفتى و عنوانش را پیروزى گذاشتى . این تاریخ و این هم شما، بردارید و دقیقا ورق بزنید که این نوع پیروزى هاى رسمى و پیروزى هاى طبیعى چه نتایجى داشته است !؟ عبیدالله یا همان عبدالله بن عمر جعفى مى گوید:
((من از کوفه بیرون آمده بودم که حسین را نبینم . دیدم که حسین بن على به طرف چادر من مى آید. از یک طرف ، شخصیت این مرد (حسین بن على ) خیلى بزرگ بود، و از طرفى دیگر، من با ابن زیاد نمى توانستم طرف بشوم . از کوفه آمدم بیرون که نه له او باشم و نه علیه او. (بى طرف باشم ). خودم را در گوشه اى از بیابان هاى کوفه مخفى کردم . تصادفا کاروان حسین بن على از آن نزدیکى ها عبور مى کرد.))
حضرت سیدالشهداء مى پرسد، ببیند که این چادر از آن کیست ؟ مى گویند: چادر عبیدالله بن عمر جعفى است . (عبیدالله بن عمر جعفى یکى از سران کوفه و خیلى ثروتمند و متنفذ بود. این خودش مى تواند دلیلى باشد بر این که چرا از کوفه بیرون آمده بود؟ چون بالاخره ، مى بایست به حادثه وارد و جزء حادثه مى شد).
عبیدالله بن عمر جعفى مى گوید: همین طور که نشسته بودم ، دیدم که حسین بن على مى آید - در بعضى از تواریخ هست که حسین آمد و با انگشتش به چادر زد - مى گوید: خیلى واخوردم که عجب گرفتار شدم . من که نمى خواستم با این مرد (حسین (علیه السلام)) روبه رو شدم ، بالاخره روبه رو شدم . حسین فرمود: عبیدالله ، تو در عمرت معصیت هاى زیادى کرده اى، خیلى گناهان مرتکب شده اى . آیا میل دارى که با من بیایى و با هم به پیروزى برسیم ؟ {حضرت در جملات خود}، تعبیر ((فتح )) را به کار برده است . گفتم : آقا من از کوفه بیرون نیامدم ، مگر براى این که شما را نبینم ، چون در غیر این صورت گرفتار مى شدم . من نه مى خواستم به روى شما شمشیر بکشم ، و نه مى توانستم با شما موافقت کنم ، ولى حالا که شما آمدید، من اسبى دارم که اسب عجیبى است و در کوفه شاید بى نظیر باشد. آن را به خدمت شما تقدیم مى کنم . شمشیرى هم دارم که ارزش آن هزار دینار است ، آن را نیز به حضور شما تقدیم مى نمایم ، ولى مرا معذور بدارید. حضرت فرمود: من با خود تو کار داشتم ، با خود تو. حال که نمى آیى ، ما را به شمشیر و اسب شما احتیاجى نیست . {عبدالله } مى گوید: من محاسن حضرت را دیدم که سیاه است . گفتم یا اباعبدالله ، خوب است که محاسنتان سفیدى ندارد. حضرت فرمود: نخیر، حنا زده ام . عبیدالله مى گوید: ((حضرت به راه افتادند. من نیز دنبالشان بلند شدم و نگاه که کردم ، دیدم ایشان وقتى از چادر خودشان آمده اند، بچه هاى کوچک ، ۴ ساله ، ۵ ساله ، ۶ ساله ، ۷ ساله ، هم دنبال ایشان آمده اند. دیدم حضرت آرام آرام به هواى آنان راه مى روند، یعنى تند نمى روند تا همه بچه ها به ایشان برسند. دیدم که وقتى بعضى از بچه ها زمین مى خوردند، حضرت برمى گشت آنان را بلند مى کرد و بغل مى کرد. و بعد خیلى با آرامش حرکت مى کرد.
در این ماجرا، عبیدالله بن عمر جعفى در قیافه حسین بن على (علیه السلام) چیزى دیده بود که بعد از این که ختم داستان نینوا را شنید، اختلال روانى پیدا کرد. به نوشته بعضى از تواریخ ، خودش را در شط کوفه غرق کرد و خود کشى نمود! این را مى توان پیروزى نامید. این پیروزى است که او در قیافه این مرد (حسین ) چنان عظمتى دیده است که بعد نتوانسته این را هضم کند که من چرا با این مرد نرفتم ؟ اى خاک بر سر مال و منال دنیا! که این مرد آمد و از من کمک خواست . این حرف ، حرف تمام پاکان اولاد آدم است . وقتى شما آهى از اعماق دل مى کشید که : اى حسین ، کاش ما هم با شما بودیم ، این حال دلالت مى کند بر این که ارواح آدمیان در عالى ترین اوج ، تسلیم روح آن مرد هستند. او روح ها را مالک است . اگر دیگران اجسام ما را مالک هستند، آنان وجدان آزاد ما را در اختیار دارند. اما در تواریخ ، شمشیرها کالبد ناخود آگاه انسان ها را در اختیار دارند. حال ، پیروزى از آن کیست ؟ آیا از آن کسى است که وجدان آزاد انسان ها را در اختیار دارد، یا کالبد مجبور آن ها را؟
در این مسائل خیلى باید دقت کنیم و این ها دقیقا باید بررسى شود که شکست از آن کیست و پیروزى از آن کیست ؟ اگر شکست را مى گویید، مهم ترین شکست را على بن ابى طالب (علیه السلام) خورده است ، چرا؟ چون از آن اوایل بروزش در اجتماع - به اصطلاح یکى از جامعه شناسان - هر روز این مرد را دو سه بار مى کشتند و دو سه بار هم زنده مى کردند. این موجودیت طبیعى متزلزل على است در اجتماع ! چرا؟ طلحه مى گوید سبیل من باید چرب بشود. على مى گوید: چرب نمى شود. زبیر مى گوید: {سر کیسه را} شل کن . خوب ، آن هم که نمى شود. وقتى که انسان ها مرا امین دانستند، من چه چیزى را شل کنم ، لذا، کارش متزلزل بود.
جنگ جمل ، جنگ صفین ، جنگ خوارج ، داخل ، خارج ... تحملش را نداشتند. ظاهرش این بود که هر روز این مرد شکست مى خورد و قد علم مى کرد. لطفا این شکست ها را جمع کنید، به هم اضافه کنید. آن وقت شما باید بگویید، على مى بایست همان روزها دفن مى شد، قاعدتا این است ! چون هر عامل انسانى در آن جامعه غیر مستعد به او ضربه زده است . شوخى نیست که عمروعاص را حاکم على قرار دادند. آیا تاریخ مى خوانید؟ سرنوشت على را به دست عمروعاص سپردند! باز على سر بلند نکند و نگوید خدایا این چه معامله اى است با من مى کنى ؟ من چه کرده ام به تو؟ حتى این مرد سر خود را بلند نکرده و آرامش خود را از دست نداده است . نمى دانم مزه این مطلب را - مخصوصا جوانان - مى چشند یا نه ؟ اى على ! هستى تو در عالم امکان ، توجیه وجود تو، بایستى از طرف عمروبن عاص معین شود! ((عمروبن عاص ))ى که صریحا گفت : من همه شخصیت و حیثیت و دینم را به معاویه و سفره معاویه فروخته ام .
پیروزى را ببینید. چیزى این مرد (على) را متزلزل نکرد. یک زخم و یا صدمه اى به شخصى مى رسد و سر بلند مى کند که: ((ما هم نفهمیدیم که عدالت خداوندى یعنى چه !)) اگر هزار بار على را مى کشتند و زنده مى کردند، بهتر از این بود که عمروبن عاص را بر او حاکم قرار بدهند. {عمروعاص را} بر نویسنده فرمان مالک اشتر که با اعلامیه جهانى حقوق بشر تطبیق شد و بر آن ترجیح داده شد، {حاکم قرار دادند.} عجیب است که حضرت على (ع) با کمر لیف خرمایى در دکان میثم تمار، اعلامیه جهانى حقوق بشر را بنویسد و خودش اولین شخصى باشد که به این اعلامیه عمل کند. سپس حکم درباره وجودى با این همه عظمت را به دست عمروبن عاص بدهند، که آقا بفرمایید که حق با کیست؟ و این مرد (على) متزلزل نشود و خود را نبازد.
این معناى پیروزى است . این شخص توانسته است آهنگ اصلى هستى اش ‍ را به صدا درآورد. بقیه {انسان ها} آهنگشان معلوم نیست در این زندگانى چیست ! یک بار نشد که {على } سر خود را بلند کند و بگوید خدایا، ما که داماد پیغمبر تو بودیم ، من که این قدر سواد دارم ، چه قدر به یتیم ها مى رسم ، چه قدر کارهاى خوب مى کنم ، پس این قضیه عمروبن عاص چه بود؟ اما نگفته است . یک تاریخ سراغ نمى دهد که على سر بلند کند و العیاذبالله خلاف دادگرى خدا حرفى بزند. ما انسان ها قربانى جهالت خودمان هستیم ، والا دادگرى خدا به حد لازم و کافى در هستى حکمفرماست . این جهالت ما و شکست ماست که به جاى این که باید تکاپو کنم و کار کنم و زندگى ام را در سنگلاخ ماده نجات دهم ، مثلا سنگى به سرم بخورد و به آن هستى که عظمتش را جز خدا نمى داند و آن هستى باعظمت در نزد خدا که به قدر موى سر شما ناچیز است و در پیش شما بى اهمیت است ، هم چنین به جهان هستى که در مقابل خدا چه عظمتى دارد، ایراد بگیرم و به خدا بگویم اى کشتى بان، این چه جور کشتى راندنى است !؟ ما شکستیم . انسان ها غالبا با شکست مواجه هستند. على مى تواند انسان را زنده نگه بدارد، چون خودش زنده است . این است معناى پیروزى !
زنده جاوید کیست کشته شمشیر دوست

کآب حیات قلوب از دم شمشیر اوست

پروردگارا! حیات و موت را به ما بفهمان ! خدایا معناى شکست و پیروزى را براى ما قابل درک بساز!
خدایا عینک ما را خودت تصفیه کن که جهان بینى ما درست باشد! این است که سالیان دراز با این که در طول تاریخ چه مقام هایى بوده ، و چه قدرت هایى اعمال شده، {ولى داستان حسین اثرات بسیارى داشته و پیروز است}. متوکل عباسى خیلى ایستادگى کرده بود، حتى دست ها بریده بود که هر کس به زیارت حسین برود یا نام حسین بر روى فرزند خود بگذارد، چه طور مى شود... چه طور نمى شود... با این که من عقیده ام این است و فکر مى کنم، اگر مى توانستیم هاله مذهبى و آن شبهى از شباهت هاى مذهبى را که در مغرب زمین به عنوان حرفه تلقى مى شود و پیرامون داستان حسین را گرفته است، درست نشان بدهیم ، داستان این مرد مى توانست آموزنده ترین داستان براى تاریخ بشر باشد. ولى متاءسفانه چه مى توان گفت؟
شما یک ژان والژان ساختگى را ببینید در بینوایان چه کار کرده است؟ ده ها سال است کتاب بینوایان ویکتور هوگو با این ((ژان والژان))اش که اصل هم ندارد و رمانتیک است، انسان تربیت مى کند. در صورتى که ما در داستان حسین بن على، در این داستان چند روزه اش، مطالبى داریم که واقعیت دارد و از آن چه که در بینوایان گفته مى شود حساس تر است، ولى متاءسفانه، حقیقتا حسین را ما در هاله اى از اغراض شخصى مخفى نموده و پوشانده ایم. من گمان مى کنم که اگر حتى از حربن یزید ریاحى در ماجراى حسین بن على بن ابى طالب درست بحث بشود، خود یک درس آموزنده عجیب براى آدمیان است. سر تاپاى این حادثه، از آن کوچک ترین تا بزرگ ترین حادثه اش، نشانه پیروزى حسین بود که در این گرفتارى شدید به این مرد روى آورد.
الهى رضى بقضائک و تسلیما لامرک لا معبود سواک
((خداى من ! رضا به قضایت دارم و تسلیم امر توام ، معبودى جز تو نیست .))
آیا شخصیت {حسین } متزلزل شود؟ ابدا. احساس این که کشته شدن هست و مرگى هست و بچه و شیرخواره ... این حرف ها اصلا مطرح نیست . واقعا مافوق همه این ها قرار گرفته است . چه باید کرد که این کالبد دامنگیر ماست ، اگر کالبد نبود، قیافه روحى حسین بن على (علیه السلام) را تماشا مى کردیم و مى فهمیدیم که روح حسین بن على در چه حالى بوده است . معناى پیروزى غیر از جا خالى کردن از روى خاک است که جانورانى در آن جا مى لولند. پیروزى از آن موقع شروع مى شود که به قول یکى از نویسندگان بسیار بزرگ :
((براى ما امکان این هست که نه از نیکى متاءثر شویم و نه از بدى، ولى گاهى در درون ما یک ارگ ، گویا و مستعد حرکت است که به هیجان در مى آید... این جا یک تناقض هولناک روحى است که بر ضد بیهودگى و نیستى سر به طغیان بر مى دارد و مى گوید: نمى توانى بگویى من نیستم و نمى توانى بگویى که من بیهوده هستم ))(۴)
این اول پیروزى است . والا:
دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد گشتن و خاکش ‍ غبار

چه با شمشیر و یا با مرض وبا باشد، یا کم کم قوا و نیروهاى عاریتى را خالى کند. این را نه شکست مى گویند و نه پیروزى . این کالبد شکستنى است .
جامى است که عقل آفرین مى زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین مى زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

مى سازد و باز بر زمین مى زندش ‍

همه این کاسه ها زمین خوردنى است . آن چه که از زمین برآمده است ، به زمین خوردنى است ، جاى شک نیست . اما آن که از بالا شروع شده ، در خاک ختم نمى شود. اما آن هم که از خاک شروع شده است ، در خاک هم ختم مى شود. آن روح شماست که از بالا شروع شده و در این جا پایان نخواهد پذیرفت . توجه به این که من در این خاک فناپذیر نیستم ، یکى از علل پیروزى ماست .
اى حسین ، ابدیت از آن توست . اى مسافر ابدیت ، پیروزى همیشه از آن تو بوده و خواهد بود، زیرا آرمان تو پیروز است . آرمانى که براى انسان ها مطرح کردى پیروز است و شکست ندارد. زندگى و مرگ انسان ، وابسته به آن است که محور هستى اوست . محور هستى تو (انسان ) چه بود؟ او که ابدى است ، پس تو ابدى هستى و پیروز.
پروردگارا! تو را سوگند مى دهیم به آن حالات روحى حسین بن على که پیروزى مطلق در خود احساس مى کرد، ما را در زندگانى با شکست مواجه نساز.
پروردگارا! قوت و قدرت و نیرو بر ما عنایت فرما تا در زندگانى پیروز باشیم .
پروردگارا! طعم هدف زندگى را در این دنیا بر ما بچشان .
پروردگار! جوانان ما را موفق بدار که براى خود و براى جامعه ما در آینده مفید باشند.
پروردگارا! دانشى بر ما عطا فرما که صیقل دهنده روح و تقویت کننده روح ما باشد.
((آمین))

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

پی نوشت:


۱-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ص ۴۸۳.
۲-سوره اعراف آیه ۸۵ - سوره هود، آیه ۸۵ - سوره شعراء، آیه ۱۸۳.
۳-امام حسین (علیه السلام) و حماسه کربلا، ترجمه کتاب ((لواعج الاشجان ))، علاه سیدمحسن امین ، ص ۲۶۰، چاپ سال ۱۳۶۶ - الحسین (علیه السلام)، ابن عساکر، صص ۲۱۶ - ۲۱۸.
۴-زنبق دره ، اونوره ، بالزاک ، ص ۶۹.

 

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

آخرين ياري خواهي امام (ع) براي اتمام حجت
نهضت امام حسین و رسوا ساختن هیئت حاكمه
دولت معنوی در گذر فرهنگ اصلاح و شهادت
امام حسین (ع) در نثرغیر اسلامی
آمار نهضت کربلا
امام حسین علیه‏السلام و عاشورا در کلام اهل بیت ...
الهام گرفتن، درس آموختن و الگو قرار دادن ...
ریشه‌یابی حادثه عاشورا با نگاهی به اندیشه‌های ...
پيام‌هاي‌ احياگري‌ عاشورا از زبان عاشوراییان
حسين و عاشورا

بیشترین بازدید این مجموعه

خطر براى وجهه ى اسلام بود
امام حسین علیه‏السلام و عاشورا در کلام اهل بیت ...
تاریخ تشیع در عصر امامت امام حسین(ع)
حسين و عاشورا
پيام‌هاي‌ احياگري‌ عاشورا از زبان عاشوراییان
بازگشت مردم به هویّت اصیل اسلامى; ثمره شهادت امام ...
جبرئيل براى آدم روضه مى خواند
ارزش هاى حسينى
مديريت حسينى
دولت معنوی در گذر فرهنگ اصلاح و شهادت

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^