هنوز آسمان را تا اینکه به رنگ بنشینه فاصلهای است، و چرخ حرکت دورانی خویش را هر روز به تکرار میسپارد. در هیچ کجای زمین اینچنین خاکی نیست که توان تحمل میخهای خیمههای تو را داشته باشد. عمودهای زمین زیر سقف آسمان بر پا میشود و چادرهای سیاه تنها سرپناهی است که کودکان تشنه را از چشمهای تیز آفتاب میگیرد. گرم است آنچنان که لبها را با آب نسبتی بیش از گذشته باید تاترکهای عمیق بر نازکی کودکان متولد نشود. هیچ بهانهای برای نیامدن نیست و اینجا آخر زمین است که عمودهای زمین را زیر سقف آسمان فرو میکنند.
خیمهها بر پا میشود و خورشید از پوست صورت دختران معصوم رو میگیرد تا نیایش نورانیاش را در سه زمین خشک به باران بنشیند، آنطرفتر از کائنات به فردا خواهد رسید و فردا را طاقتی است که گرده زمین را سوراخ میکند تا کبوتران چاهی راهی برای پرواز بیابند و اینجا که قلب تپنده کارزار است جز سیاهی خیمهها و زنی که تاریخ را به خطبه خواهد نشست.... و کودکان که عموی خویش را تشنهاند و مشک که برای گریههایش رودهای جهان کم میآورند.
فردا را طاقتی است از جنس علی(ع) وگرنه هیچ قومیرا اینچنین، به امتحانی سخت نیازمودهاند.
از خیمهها تا میدان همیشه کارزار راهی است که زینب میداند و گرنه کودکان هنوز تشنه عباس ماندهاند که علقمه را در مشکلی بگنجاند و همه اقیانوسها را سیراب کند.
زینب سعیات را از خیمهها آغاز کن که این فاصله را بلندائی است که تل زینبیه خواهد شد و تو آخرین طوافت را بر بلندای آن به نماز خواهی ایستاد. نه یکبار که هفت مرتبه آغاز خویش را به انتهائی دوباره برسان و باز تکرار که تاریخ این هروله را فراموش نخواهد کرد.
خیمهها را به آب بسپار که باران، حکایتی است شنیدنی که دلهایترک خورده خوب میشناسند و تو پرستار همیشه بارانی که آب از شرم دیدگانت راه خویش را فراموش میکند. آهای اولین مؤذنی که در چادر به اذان ایستادهای است و صدایت را در شام شنیدهاند که آغاز آن از تلی بنام خودت آمده بود. آهای تنها خطبه کامل قبل از آنکه تاریخ را به مناظره دعوت کرده باشی اینجا را نگاه کن.
و چشمهایت را ورق ورقترجمه کن و گرنه سیاهی همه دنیا را پر خواهد کرد و اگر تو اینجا نیستاده بودی چگونه چشمی، توان دیدن هفتادو دو معجزه را در یک روز خواهد داشت.
میدان تمام شد و سفر آغاز. که این چگونه راهی است که زنجیرها نالههای کودکانش را بر نمیتابند و تازیانهها تنها موسیقی دلنشین، آوای کاروان سالار، محملت را به ناز نیازی نیست که ناز چشمهایت فاطمه میکشید و...
در هجوم کلمات معطر از صلوات پر میشوم و در غروبی از جنس عاشورا به قیامت حروف میاندیشم که اگر حکم نبود شام را چگونه خطبه میکردی؟!
زینب از بلندای تپهای که دست هیچ نگاه کنجکاوی به آن نخواهد رسید چه دیده بودی که زبانت را از جنس شمشیر کلمه کلمه باریدی؟!
کاش کلمهای بود دراندازهای که تو بودی و صدایی که حلقوم تو را کاویده باشد.ای آخرین اناری که از بهشت آمده بودی و بوی شبهای مدینه را در خویش پیچیده بودی؟! مادرت را سلام برسان اینجا خرابه است و سیاهی تنها ارمغانی شام. کودکانت را آرام کن خرابه آخرین منزل هستی است و شام همیشه تاریک نخواهد بود.
منبع : هادی منوری