پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی گیرد
پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی گیرد؟
علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی گیرد
به بازی باز هم خود را به مردن زد عمو جانم
ولی با بوسه هایم چون همیشه جان نمی گیرد
نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی است
دل دریایی او بی دلیل این سان نمی گیرد
نمی دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرد می کند، از هیچ کس فرمان نمی گیرد
پدر! می ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد
منبع : آرش شفاعی بجستان