فارسی
يكشنبه 04 آذر 1403 - الاحد 21 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 10
90% این مطلب را پسندیده اند

داستان شگفت‏‌انگيز حاتم اصم‏

...خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر كوچك خانواده را در معرض تير ملامت قرار دادند و گفتند: اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ میكردى ما اجازه سفر به او نمی‏داديم.
داستان شگفت‏‌انگيز حاتم اصم‏

 

حاتم اصمّ از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعيتى كه در ميان مردم داشت از نظر معيشت با عائله اش در كمال سختى و دشوارى به سر مى برد، ولى اعتماد و توكّل فوق العاده اى به حضرت حق داشت.

شبى با دوستانش، سخن از حج و زيارت كعبه به ميان آوردند، شوق زيارت و عشق به كعبه و رفتن به محلّى كه پيامبران خدا در آنجا پيشانى عبادت به خاك ساييده بودند، دلش را تسخير و قلبش را دريايى از اشتياق كرد.

چون به خانه برگشت، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد كه: اگر شما با من موافقت كنيد من به زيارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا كنم. همسرش گفت: تو با اين فقر و پريشانى و تهى دستى و نابسامانى و عائله سنگين و معيشت تنگ، چگونه بر خود و ما روا مى دارى كه به زيارت كعبه روى؟ اين زيارت بر كسى واجب است كه ثروتمند و توانا باشد. فرزندانش گفتار مادرشان را تصديق كردند، مگر دختر كوچكش كه با شيرين زبانى خاص خودش گفت: چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهيد عازم اين سفر شود؟

بگذاريد هرجا مى خواهد برود، روزى بخش ما خداست و پدر وسيله و واسطه اين روزى است، خداى توانا مى تواند روزى ما را از راه ديگر و به وسيله اى غير پدر به ما برساند. همه از گفته دختر هوشيار، متوجه حقيقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زيارت خانه حق رود و آنان را دعا كند.

حاتم، بسيار خوشحال شد و اسباب سفر آماده كرد و با كاروان حاجيان عازم زيارت شد. همسايگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش كه گفتار دختر بود خبردار شدند به ديدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند كه چرا با اين فقر و تهى دستى اجازه دادى به سفر رود، اين سفر چند ماه به طول مى انجامد، بگو در اين مدت طولانى مخارج خود را چگونه تأمين خواهيد كرد؟

خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر كوچك خانواده را در معرض تير ملامت قرار دادند و گفتند: اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى كردى ما اجازه سفر به او نمى داديم.

دختر، بسيار محزون و غمگين شد و از شدّت غم و اندوه اشكهاى خالصش به صورت بى گناهش ريخت و در آن حال ملكوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! اينان به احسان و كرم تو عادت كرده اند و هميشه از خوان نعمت تو بهره مند بودند، آنان را ضايع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مكن.

در حالى كه جمع خانواده متحيّر و مبهوت بودند و فكر مى كردند كه از كجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند، ناگهان حاكم شهر كه از شكار برمى گشت و تشنگى شديد او را در مضيقه و سختى انداخته بود، عده اى را به در خانه آن فقيران نيازمند و محتاجان تهى دست فرستاد تا براى او آب بياورند.

آنان حلقه به در زدند، همسر حاتم پشت در آمد و گفت: كيستيد و چه كار داريد؟ گفتند: حاكم اينجا ايستاده و از شما شربتى آب مى خواهد. زن با حالت بهت به آسمان نگريست و گفت: پروردگارا! ما ديشب گرسنه به سر برديم و امروز حاكم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى خواهد!!

سپس ظرفى را پر از آب كرد و نزد امير آورد و از اين كه ظرف ظرفى سفالين است عذرخواهى نمود.

امير از همراهان پرسيد: اينجا منزل كيست؟ گفتند: حاتم اصم كه يكى از زاهدان و عارفان وارسته است، شنيده ايم او به سفر رفته و خانواده اش در كمال سختى به سر مى برند. حاكم گفت: ما به اينان زحمت داديم و از آنان آب خواستيم، از مروّت دور است كه امثال ما به اين مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ايشان بگذارند. اين بگفت و كمربند زرّين خود را باز كرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت: هركس مرا دوست دارد كمربندش را به اين منزل اندازد. همه همراهان كمربندهاى زرين خود را باز كرده به درون منزل انداختند. هنگامى كه مى خواستند برگردند حاكم گفت: درود خدا بر شما باد، هم اكنون وزير من قيمت كمربندها را مى آورد و آنها را مى برد.

چيزى فاصله نشد كه وزير پول كمربندها را آورد و تحويل همسر حاتم داد و كمربندها را گرفت و برد!!

چون دخترك اين جريان را ديد، اشك از ديدگان ريخت. به او گفتند: بايد شادمان باشى نه گريان، زيرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنين گشايشى در زندگى ما ايجاد كرد. دخترك گفت: گريه ام براى اين است كه ما ديشب گرسنه سر به بالين نهاديم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى نياز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد كرد؟ سپس براى پدرش اينگونه دعا كرد: پروردگارا! چنان كه به ما مرحمت كردى و كارمان را به سامان رساندى، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و كارش را به سامان برسان.

اما حاتم در حالى با كاروان به سوى حج مى رفت كه كسى در كاروان فقيرتر از او نبود، نه مركبى داشت كه بر آن سوار شود، نه توشه قابل توجهى كه سفر را با آن به راحتى طى كند، ولى كسانى كه در كاروان او را مى شناختند كمك ناچيزى بدرقه راه او مى كردند.

شبى امير الحاج به درد شديدى گرفتار شد؛ طبيب قافله از معالجه اش عاجز شد، امير گفت: آيا در ميان قافله كسى هست كه اهل حال باشد تا براى من دعا كند، شايد به دعاى او از اين بلا نجات يابم. گفتند: آرى، حاتم اصم. امير گفت:

هرچه زودتر او را به بالين من حاضر كنيد. غلامان دويدند و او را نزد امير آوردند. حاتم سلام كرد و كنار بستر امير براى شفاى امير دست به دعا برداشت؛ از بركت دعايش امير بهبود يافت، به اين خاطر مورد توجه امير قرار گرفت، پس دستور داد مركبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند.

حاتم از امير سپاسگزارى كرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نياز پرداخت، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنيد گوينده اى مى گويد: اى حاتم! كسى كه كارهايش را با ما اصلاح كند و بر ما اعتماد داشته باشد، ما هم لطف خود را شامل حال او مى كنيم، اينك نگران همسر و فرزندانت مباش، ما وسيله معاش آنان را فراهم آورديم. چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از اين همه عنايت حق شگفت زده شد.

هنگامى كه از سفر برگشت، فرزندانش به استقبالش آمدند و از ديدن او خوشحالى مى كردند، ولى او از همه بيشتر به دختر خردسالش محبت ورزيد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت: چه بسا كوچك هاى ظاهرى كه در باطن بزرگان اجتماع اند، خدا به بزرگ تر شما از نظر سنّ توجه نمى كند، بلكه به آن كه معرفتش در حق او بيشتر است نظر دارد، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او، زيرا كسى كه بر او توكل كند وى را وا نمى گذارد .

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
90% (نفر 10)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

ذو القرنين در شهرى عجيب‏
جنازه‌ای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
ذره‏اى ريا
خدا از اين بينايى‏ها به ما هم عنايت كند
جز زيان و خسارت سودى نبرده‏اى
بهتر از بهتر
نماز گامى براى توبه
عاشقانه ‏ترين مناجات‏
گفت خدايا من آمده ام
حکایتی از چوپان و حضرت مسيح (ع)

بیشترین بازدید این مجموعه

منفعت عظيم اهل شوق و بحث
ذره‏اى ريا
جز زيان و خسارت سودى نبرده‏اى
حكايت گرگان و كرمان‏
داستان عجيب سلمان و ابوذر
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
به هنگام خشم مراقب باش‏
حکایت خدمت به پدر و مادر
مخالفت با هواى نفس اساس پاكى‏ها
ماجرای زن بدکاره ای که به زندان امام کاظم (ع) رفت

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^