
داستان تاثيرگذارى شگرف دعاى توبه صحيفه
خدمت يكى از چهرههاى برجست علم، ايمان و امر به معروف و نهى از منكر، رسيدم كه بعداً در سن صد و سه سالگى در شهرى از دنيا رفت. او به من فرمود، الان مشغول به چه كارى هستى؟ آن وقتى كه من در خدمتشان بودم، ايشان در سنّ نود و دو سالگى به سر مىبرد.
اين شخص در اين سن، يك لحظه هم آرام نبود و براى دين مىچرخيد و مىناليد و غصّه مىخورد. حتى در آن سن، در همان شهر از او كه مجتهد بود، دعوت كردند كه به دانشگاه برود و درس بدهد، و او هم با آن محاسن سفيد و در سن نود سالگى، هر روز به دانشگاه مىرفت، و هفتهاى چهار روز هم پنج ساعت يا چهار ساعت به منبر مىرفت. در عين حال، در كوچه و خيابان با مردم حرف مىزد و آنها را امر به معروف و نهى از منكر مىكرد. او خيلى انسان والايى بود. او كه از من پرسيد در حال حاضر دارم چكار مىكنم، گفتم، دارم صحيف سجاديه را شرح و تفسير مىكنم و اكنون به جلد پنجم رسيدهام؛ چون شرح فارسى مفصّلى بر آن در ايران نبود و اين براى اولين بار بود كه اين شرح و تفسير بر صحيفه به ميدان آمده بود كه من در نهايت اين شرح و تفسير را با هفت جلد به اتمام رساندم. بعد هم پشيمان شدم؛ چون احساس مىكردم اين كار هنوز هم بايد ادامه پيدا مىكرد و به حدود بيست جلد مىرسيد، ولى برنامهريزان كارهاى من، براى نگارش بيش از اين هفت جلد، سهمى از وقتم را براى نگارشم نگذاشته بودند. البته، الان دوباره دارد كلّ برنامههايم پايهريزى جديدى مىشود و اگر خدا بخواهد و من مهلت داشته باشم، مىخواهم كلّ حيات زينالعابدين (ع)، دعاها و آثار آن حضرت (ع) را در پنجاه جلد نظام دهم تا بتوانم از يكى از اماممان، فرهنگى صد در صد را به
جهانيان ارايه بدهم. اين كه گفتم چنين شرح وتفسيرى را دارم بر صحيفه مىنويسم، چشمش پر از اشك شد و گفت: اگر ميل داريد، من داستانى را در رابطه با صحيفه سجاديه، براى شما بگويم. گفتم: با كمال رغبت آن را مىشنوم. او اين داستان را كه بعداً من آن را در تفسير صحيف سجاديهام هم آوردهام، چنين براى من نقل كرد:
حدود سى سالم بود كه در نجف جزء شاگردان درس آيتالله العظمى اصفهانى 1 بودم. ايّام ماه رمضان مرحوم سيّد طلبههاى خوشبيان را در مناطق شيعهنشين عراق پخش كرد. سهم ما به بصره افتاد. با يك روحانى درس خوانده متين از نجف حركت كرديم و به بغداد آمديم و از آن جا با قطار به بصره رفتيم. ماه مبارك رمضان را گذرانديم و عيد فطر هم تمام شد. بليط قطار گرفتيم كه به بغداد برگرديم و از آن جا هم به نجف برويم. كوپه قطار هم شش نفره بود و من و آن شيخ بزرگوار كه آمديم سر جاهايمان در كوپه نشستيم، سه مرد لات و بىتربيت به همراه زن بدكارهاى كه اصلًا حجاب نداشت، وارد كوپ ما شدند. به رئيس قطار متوسل شديم. او گفت كه ما جا ديگرى نداريم. ما كه چارهاى نداشتيم، همان جا را قبول كرديم؛ چون درس داشت شروع مىشد و ما بايد برمىگشتيم. در همين گفتگو بوديم كه قطار به راه افتاد. با خود گفتيم، با اين مصيبت چكار كنيم؟ تصميم گرفتيم تا بغداد سر خود را پايين بياندازيم و يا اين كه به سقف قطار نگاه كنيم. آنان مقدارى كه با هم پيش ما حرف زدند، ديديم كه اهلتسنن هستند، پنج و شش كيلومترى كه قطار رفت، ديديم آنها از بساط خود تنبكى درآوردهاند و يكى از آنها شروع كرده به تنبك زدن و آن خانم هم بلند شده كه برقصد. در اين بين، آن دو نفر ديگر از آنها هم شروع كردهاند به تصنيف خواندن. به شيخ گفتم كه چكار كنيم؟ گفت، من كه مىترسم، و شما اين كار را انجام بده؛ چون بالاخره تو عمامهات سياه است و شايد اگر با اينها حرف بزنى، آنها از كارهاى خود خجالت بكشند. گفتم، آخر با اين لاتها و با اين چاقوكشها، آن هم با اين زن، چه چيزى مىتوانم به آنها بگويم. تصنيف خواندن آنها به عربى همينطور داشت اوج مىگرفت؛ مىزدند و مىرقصيدند. آهسته آهسته هر چهار تاى آنها شكل كارشان را جورى كردند كه به ما بفهمانند كه به مسخره گرفته شدهايم. ايشان مىفرمود كه فلانى! هيچ راهى براى ما نمانده، جز اين كه بلند شوم و بساطم را باز كنم؛ صحيف سجادى كهن چاپ سنگىام را از توى بقچهام درآورم، و بگذارم بر روى همان صندلى قطار، و دعاى مربوط به توب حضرت زينالعابدين (ع) را باز كنم كه در آن، نالههايى حضرت (ع) به خدا مىكند و التماسى براى آمرزش به پروردگار دارد كه دل سنگ را آتش مىزد. اين دعا جورى تنظيم شده كه انگار زينالعابدين (ع) گناهكارترين گناهكاران جهان است. بعد با صداى روضه شروع كردم به خواندن و در قلب خود، متوسّل به زينالعابدين (ع) شدم و گفتم: يا بنرسولالله! كليد حلّ مشكل ما شما هستيد و كارى از دست ما بر نمىآيد، و اگر آنها تنها به ما دو ضربه چاقو را بزنند، كار ما تمام مىشود و كسى هم از ما دفاع نمىكند. خطّ اول و خطّ دوم دعا را كه خواندم و همينطور داشت به پهناى صورتم، از چشمانم اشك مىآمد كه شنيدم صداى تنبك كم شد و بعد هم اصلًا خاموش شد و زن هم از رقصيدن ايستاد و در جاى خودش نشست و دو تاى ديگرشان هم از تصنيفخوانى افتادند. به نيمه دعا كه رسيدم، ديدم آن زن بلند شد و چادرش را درآورد و بر سرش گذاشت و صورتش را هم چسباند به ديوار اتاق قطار و شروع كرد به گريه كردن. آنها كه مىخواستند نزديك شهرى نرسيده به بغداد پياده شوند، به من گفتند، اى آقا! اين چه كتابى است؟ گفتم كه اين كتاب، جان من است. گفتند كه اين كتاب را به ما بده. گفتم: براى من، اين كتاب، از اين دنيا و از اين عالم، بيشتر ارزش دارد. هر چند در دلم مىخواستم كتاب را به آنها بدهم، امّا با نشان دادن امتناع از دادن كتاب، مىخواستم ارزش كتاب را به آنها نشان بدهم. براى همين سخنم را در دلبستگىام به كتاب صحيفه ادامه دادم و گفتم: براى من، قيمت اين كتاب، از همه عالم هم بالاتر است، پس براى چى آن را به شما بدهم. من براى لحظهاى نمىتوانم اين كتاب را از خودم جدا كنم. آنها گريه كردند و گفتند: آقا! لباست نشان مىدهد كه از اولاد پيغمبر هستى، به حقّ پيغمبر، اين كتاب را خودت به ما بده. تو كه ديدى ما كى هستيم. اگر آن را به ما ندهى، به زور هم كه شده آن را از تو مىگيريم. گفتم: باشد. ولى اول بگذاريد كه من بگويم كه اين كتاب از چه كسى است؟ شما وجود مبارك حضرت ابىعبدالله الحسين (ع) را مىشناسيد. همين كه اسم ابىعبدالله (ع) را بردم، آنها بيشتر منقلب شدند و گفتند، بله، ما او را مىشناسيم. گفتم: حضرت سيدالشهداء (ع) پسرى داشت به نام على بن حسين، زينالعابدين (ع). اين كتاب، دعاها و نيايشهاى او است. گفتند كه آقا سيّد! ايستگاه مقصد ما نزديك است، ما چهار نفر را شيعه كن تا دستمان پاك باشد كه بتوانيم اين كتاب را بگيريم. من كتاب را با گريه به آنها دادم و آنها هم با گريه از ما خداحافظى كردند. موقع خداحافظى، آن زن به ما گفت، شما من را نجات داديد. من بيدار نبودم. من خواب بودم:
مرده بودم، به سخنهاى تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بيدارم