بازاین دل این دل توفانی ام
می برد تابی سر و سامانی ام
انتظاری تازه داردچشم من
می شکوفد خوشه های خشم من
چشم من چندیست قحطی خورده است
درعزای اشکهای مُرده است
خسته ام من خسته ام درمانده ام
ازگروه عاشقان جا مانده ا م
درعزای آل ماتم سوختم
آه ای اندوه مبهم سوختم
سوختم ای دل خدا را چاره ای
ای جنون پایی ندارم باره ای
سوختم آتش گرفتم وای من
می تراود کربلا از نای من
می شکوفد خون دل با یاد او
من خرابم ازجنون آباد او
ساقی امشب باده ام افزون بده
باده ای با ساغرمجنون بده
ساقی امشب بی قرارم آتشم
دردهای بی پناهی می کشم
آتشم من آتشی افروخته
سینه ای دارم عزا اندوخته
سینه ام جای عزای عالم است
« سینه مالامال درد وماتم است
آه ای من ای منِ گم گشته ام
ای من غرق توهم گشته ام
سالها درانتظارت سوختم
زاشتیاقت شعله ها اندوختم
درد ما درد جدایی ازخداست
دردِ ما بیگانگی با کربلاست
کربلا چندی غریب افتاده است
کربلا یک اتفاق ساده است ؟!
العطش ای ابررحمانی ببار
سوختم درشعله های انتظار
راهی دشت رهایی گشته ام
بازامشب کربلایی گشته ام
کربلا درسینه ی دلخسته هاست
کربلا ازباقی مردم جداست
کربلا درجانمازجبهه بود
کربلا با سوزو سازجبهه بود
شعله می زد نینوا ازنایشان
کربلا درکوله پشتی هایشان
بازمی شد یا مفاتیح الجنان
چشمشان تا بیکران آسمان
دشت بود و التهابی آتشین
جانمازی پاره درمیدان مین
عالمی مبهوت ماند ازکارشان
وزصدای سرخ آتشبارشان
زینب اما بس غریب افتاده است
خطبه هایش بی نصیب افتاده است
خطبه یعنی اعتراضی آتشین
خطبه یعنی درد زین العابدین
خطبه یعنی همچو زینب استوار
با تبسم ایستادن پای دار
خطبه تجدیدحسینی دیگر است
امتثالی ازعلی ّ اکبراست
خطبه زخم خونی احساس بود
زخم آتش پرورعباس بود
خطبه یعنی تشنگی آموختن
درکنارآب لب رادوختن
خطبه یعنی ذوالجناح بی سوار
برگریزان خزان درنوبهار
گریه ی مشک است برصحرای خشک
بوسه ی فیروزه برلبهای خشک
شعله ای درکوچه باغ ارغوان
آتشی برنای سربازجوان
خطبه یعنی خیمه های شعله ور
عقده ها ازمردمان بی خبر
رقص شلاق است برجانهای پاک
پیکرعشق است بردیبای خاک
خطبه یعنی با خدا ساغرزدن
درجنون پیمانه ی آخر زدن
قصه ای ازغربتی دیرینه است
داستان زخم های سینه است
منبع : بهروز سپید نامه