برگرد مولا، کوفه را با کوفیان بگذار
بر شانه های بی کسی ها آشیان بگذار
فردا به جز با دست تو روشن نخواهد شد
جای ستاره در تن شب ارغوان بگذار
عطر نمازت کهکشان را گیج خواهد کرد
گلدسته ها را در هیاهوی اذان بگذار
از کوچه ی مردانگی با غربتت بگذر
گم کرده گان راه را بی کاروان بگذار
با ذوالفقارت نیشتر زن زخم دنیا را ""
اعجاز خود را بر گریبان جهان بگذار
دیدند راز سینه ات در چاه پنهان شد
نقال های تشنه را بی داستان بگذار
پرواز از چشمان تو آرام می جوشد
سیمرغ را در حسرت هفت آسمان بگذار
برگرد مولا کوفه یعنی موج و خاکستر
این قایق سرگشته را بی بادبان بگذار
وقتی ملائک با قنوتت شعر می خوانند
گنجشک ها را روی دوشت نغمه خوان بگذار
وقتی که دنیا برزخی جز جنگ و حسرت نیست
در دست های ما مترسک ها کمان بگذار
رازی که در پیراهن کعبه ترک خورد است
با فزت و رب الکعبه ی خود جاودان بگذار
کوفه به راه افتاده در شمشیر ملجم ها
طاقت ندارم واژه ها را در فغان بگذار
من ماهی افتاده در چنگال صیادم
برگرد و بر لبهای من آرام جان بگذار
فهمیده ام باران به دستت خیره می ماند
در دست های خنجر آگین تکه نان بگذار
دارد غبار از پنجره در کوچه می ریزد
پشت هبوت ابرها رنگین کمان بگذار
آرامشی ما قبل طوفان دارد این ساحل
برگرد و راه عاشقی را بی نشان بگذار
صفین در صفین وقت نارفیقی ها ست
صد درد را در زخم های استخوان بگذار
آه ای غزل،مستم، خرابم، جام می خواهم
لطفی کن و در استکانم زعفران بگذار
منبع : محمد حسن اسفندیارپور