![ورود کاروان اسرا به شهر شام ورود کاروان اسرا به شهر شام](https://erfan.ir/system/assets/imgArticle/2014/11/50837_74465_asrashora.jpg)
در رابطه با ورود اهل بیت علیهم السلام به شام، سید ابن طاووس در لهوف و مرحوم مجلسی در جلد چهل و پنج بحارالأنوار نوشته اند:[1]
وقتی مزدوران یزید اهل بیت علیهم السلام را نزدیک شام آوردند، امّ کلثوم شمر را خواست. فرمود: خواهشی دارم. گفت: چیست؟ فرمود: این جا شهر دمشق است، ما را از دروازه ای وارد کنید که مردمان کمتری در رفت و آمد باشند و کمتر به تماشای ما برخیزند و سرهای بریدهی شهیدان ما را جلوتر از ما حرکت بدهید که مردم با تماشای آن سرهای نورانی به تماشای ما نپردازند.
ولی شمر برخلاف خواستهی دختر امیرالمؤمنین (ع) ، فرمان داد اهل بیتعلیهم السلام را از دروازهی ساعات که پرجمعیتترین مردم را داشت، عبور دهند و سرهای بریده را لا به لای کجاوهها ببرند. اهلبیت علیهم السلام را به این صورت حرکت دادند، تا در کنار مسجد جامع که محل سکونت اسرا بود، قرار بدهند.
پیرمردی از اهالی شام وقتی اسیران را دید، به خیالش همه کافرند، جلو آمد و گفت: «الحَمدُ لله الذی قَتَلَکُم أهلَکَکُم» خدا را شکر میکنم که شما را کشت، «وَ أراحَ البِلاد عَن رِجالکُم» و هلاک کرد و شهرها را از مردان شما آسوده نمود. وقتی ساکت شد. امام زینالعابدین علیه السلام به او فرمود: «هَل قَرَأتَ القرآن؟» پیرمرد خیلی تعجب کرد اسم قرآن را برای چه میبرد؟ چرا میپرسد قرآن خواندهای؟ عرض کرد: بله خواندهام. فرمود: این آیه را خواندهای؟ «قُل لا أسئَلُکُم عَلَیهِ أجراً إلّا المَوَدَّةَ فِی القُربی»[2] آیا این آیه را خوانده-ای؟ «وَاعلَموا إنَّما غَنِمتُم مِن شَئ»[3] آیا این آیه را خواندهای؟ «وَ آتِ ذَالقُربی حَقَّه»[4] آیا این آیه را خواندهای؟ «إنَّما یُریدُ الله لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ أهلَ البَیت وَ یُطَهِّرَکُم تَطهیرا»[5] پیرمرد این آیات در حق ما نازل شده است، ذوی القربی ما هستیم، اهلبیت ما هستیم که خدا ما را از هر آلایشی پاک کرده. پیرمرد به شدت ناراحت شد و دست به سوی خدا برداشت و گفت: «اللهمَّ إنّی أتوبُ إلَیک» خدایا توبه میکنم. «اللهمَّ إنّی أبرَءُ إلَیکَ مِن عَدُّوِ آلِ مُحمَّد وَ مِن قَتَلَة أهلِ بیتِ مُحمَّد» خدایا از دشمنان اهلبیت و کشندگان بیزاری میجویم. سپس گفت: یابن رسول الله آیا توبهی من قبول است؟ حضرت علیه السلام فرمود: «إن تُبتَ تابَ اللهُ عَلَیکَ وَ أنتَ مَعَنا» اگر توبه کنی حتماً قبول است و با ما خواهی بود. وقتی این خبر به یزید رسید، فرمان داد سریع پیرمرد را بکشند.
سهل ساعدی که از صحابی پیغمبر است، میگوید: من به خاطر کاری به بیتالمقدس سفر کردم، از آن جا به شام آمدم، دیدم شهر را آذین بستهاند، به در و دیوار پارچههای رنگی آویختهاند، زنان خواننده به خوانندگی و نوازندگی مشغولند، خیلی تعجب کردم، این شادی و خوشحالی برای چیست؟ به مردی از اهل شام گفتم: امروز روز عید است که من از چنین روزی خبر ندارم؟ پیرمرد گفت: مگر خبر نداری یا از راه خیلی دور به این جا آمدهای؟ گفتم: نه به خدا سوگند، من سهل ساعدی از صحابی پیامبرم. گفت: «یا سَهل ماأعجَبَک» تعجب نمی کنی؟ «السَّماءُ لاتَمطَرُ دَماً وَ الأرض لا تَنخَسِّفَ بِأهلِها» که آسمان خون نمی بارد و زمین اهلش را فرو نمیبرد؟ گفتم: برای چه؟ گفت: امروز سر بریدهی حسین علیه السلام را از عراق به درگاه یزید میبرند. گفتم: شگفتا سر بریدهی ابیعبدالله علیه السلام را نزد یزید میبرند و مردم شادی میکنند؟ گفتم؟ از کدام دروازه میبرند؟ گفت: دروازهی ساعات. آمدم کنار دروازهی ساعات، دیدم سر شهدا را به نیزه حمل میکنند، سر ابیعبدالله علیه السلام را که شبیهترین مردم به پیامبر (ص) است، به بالای دستهی پرچمی نصب کردهاند، از پشت آن پرچم دختری را دیدم بر شتری بیجهاز سوار است، جلو رفتم گفتم: دختر کیستی؟ فرمود: من سکینه دختر حسینم. گفتم: من سهل ساعدی از صحابهی جدّت هستم، اگر فرمانی داری برسانم. فرمود: بگو این سر بریده را دورتر از ما حمل کنند تا مردم به تماشای آن بپردازند و کمتر حرم رسول خدا را نظر کنند. رفتم به کسی که سر نزد او بود گفتم: این چهل دینار زر سرخ را از من بگیر و این سر بریده را از اهل بیت علیهم السلام فاصله بده.
مِنهالِ ابن عَمر میگوید: یک روز در شهر شام خدمت حضرت سجاد علیه السلام رسیدم، گفتم: یابن رسول الله چگونه روزگارتان را میگذرانید؟ فرمود: مانند بنیاسرائیل در میان فرعونیان که پسرانشان را کشتند و زنانشان را زنده نگه داشتند. ما فرزندان پیامبر خدا، همه گرفتار و شهید و پراکنده شدیم، «فَإنّا لله وَ أنّا ألَیهِ راجِعون».
پی نوشت ها:
________________________________________
[1] - لهوف، ص174؛ بحارالأنوار، ج45، ص127، باب39
[2] - شوری، 23
[3] - انفال، 41
[4] - اسراءِ، 26
[5] - احزاب، 33
منابع:
مروری بر مقتل سيدالشهداء علیه السلام
نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان